من و اصلان آخر هفته ی قبل از هم جدا شدیم، تا لحظه ی آخر فک می کردم کاری می کنه که برگردیم ولی هیچ کاری نکرد، بعد از طلاق فقط اومد یه سری مدارکش رو ببره گفت که مبارکت باشه،
بهش گفتم چرا حرف الکی می زنی؟ مبارک؟
گفت الان دیگه چیزی جلوتو نگرفته برای رسیدن به کسی که عاشقشی.
گفتم اگر اینجوره تو هم همین طور.مبارکت باشه
گفت من از قبل هم مانعی نداشتم .
گفتم به خاطر اینه که شرفت رو گذاشته بودی کنار وگرنه برای منم مانعی نبود.
گفت ااا چه جالب بالاخره قبول کردی عاشقشی فقط عذاب وجدان نمیذاشته بهش نزدیک بشی.
گفتم منظورت چیه از این حرفا الان؟
گفت می خوام بدونی که می دونم دلیل همه ی این اتفاق ها این بود که تو عاشق کس دیگه ای بودی.
گفتم من از علاقه چیزی برات تو زندگی کم گذاشته بودم؟ تو که همه چیز رو قبل از دونستن این موضوع بهم ریخته بودی از طرف خودت.
گفت این موضوع که میگی ، اینه که زن من عاشق نزدیک ترین آدم زندگیمون بود.
گفتم اگر خیلی اصرار داری بشنوی زن تو معشوقه ی نزدیک ترین آدم زندگیمون بود.
خنده عصبی کرد گفت اینجا هم که همه چیز تمام شده حاضر نیستی مسولیت چیزی رو قبول کنی؟ تو معشوقه بودی ولی عاشق نبودی ، نه؟
گفتم من وقتی با تو زندگی می کردم سعی می کردم یادم نیاد که عاشق کسی هستم، راضی میشی، یا می خوای ادامه بدی؟ می خوای منو عصبانی کنی که حرفی که اذیتم می کنه و واقعیت کاملی هم نداره رو بگم،نمیگم، خداحافظ پسرخاله