منم رفته رفته ازشون بدم اومد
با اینکه دوران نامزدی هم میتونستم باهاشون بد شم چون حتی برام یدونه گیره سر هم نخریدن
اما احترام گذاشتم تا بعد عروسی دیدم که به چشم کلفَت و نوکر بهم نگاه میکنن و همه کارا رو میزارن به عهده منه ۱۹ ساله دیگه ازشون متنفر شدم
فک کن ۳ ماه بعد عروسیم کارگر داشتن من هرروز ساعت ۴ صبح باید بیدار میشدم ناهار میپختم همش سردرد و چشم درد داشتم
یبارم مادر شوهرم جلو همه گف فردا خودم ناهار میپزم تهش من برنج رو از خونه خودم پختم بردم بقیه رو هم همونجا بهم گف درست کن قشنگ پاره شدم تف بهش ازش متنفرم