به هیچ عنوان بهایی به حرف های من نمی ده!
از روی که این بچه به دنیا اومد کارشون شد دخالت، از پدر و مادر خودم بگیر تا عمه هاش. تازه می گن ما هیچچچچ وقت تو کار اینا دخالت نکردیم و نمی کنیم!
پدرم اومد هر روز خدا این بچه رو برد براش اسباب بازی خرید، به خدا قسم هر روز! شوهرم دید حسودیش شد اونم شروع کرد، هر چی گفتم این بچه رو بد بار میارین بدترش کردن... پسرم انقد خوب بود، اصلا زیاده خواه نبود، الان جرات ندارم ببرمش بیرون، همه چی می خواد، بگم نه قهر و گریه راه می ندازه، داره هشت سالش می شه ها
خواستم جای خوابشو جدا کنم، هر بار این کارو کردم نصف شب دیدم شوهرم بغلش کرده آورده رو تخت خودمون
هر موقع خواستم یه چیزی یادش بدم یکی از اون ور گفت ای وای بذار بچه راحت باشه، ای وای بچه رو اذیت می کنی چرا اشکشو در میاری، خونه بابابزرگ کسی بهش چیزی نگه، خونه عمه کسی چیزی نگه... خونه خودمون می اومدن می گفتن باز تو ما رو دیدی یادت افتاد به بچه سخت بگیری!!! مثلا بهش می گفتم عزیزم غذا رو باید سر میز با ما بخوری، یهو عمه هه بشقاب خودشو برمی داشت می گفت مامانش دعواش نکن، منم می خوام برم پیشش رو زمین غذا بخوریم
بچم هم می دید همه می گن هر کاری دوس داری بکن به جز من، با من بد می شد... من هم از این مامان های کنترلگر نیستم ها، به قدر کافی بهش آزادی و فضای باز دادم، اما قبول کنیم بچه ها تو هر سنی یه رفتاری رو باید یاد گرفته باشن
حالا الاااان، شوهر خان می گه تو هیچی به این بچه یاد ندادی! ادب نداره، هیچ کار بلد نیس، مستقل نیس
زهرماااار !
می دونین چی جالبه؟! تو مدرسه همه ازش تعریف می کنن، می گن خیلی مودبه...
اما خب بچم واقعا بلد نیس کارهای شخصیشو انجام بده، از بس که تا اومده یاد بگیره پریدن سرش کفششو پاش کردن، لباسشو پوشوندن
یعنی تو کل خانواده فقط داداشم کارشکنی نکرده، همه همه همه گند زدن به رابطه من و این بچه