من تو شهر غریبم بخاطر شغل همسرم هر کاری کردم که برگردیم شهر خودمون بخاطر وابستگی به خونوادم ،بحث کردم خواهش کردم اما گفت موقعیت شغلی اینجا بهتره و برمیگردم...امروز دو هفته هست اومدم شهر خودمون اما همون خونوادم که براشون با شوهرم بحث میکردم فقط دو ساعت خونه مامانم اومدن دیدنم اونم چون مامانم دعوتشون کرد وگرنه نمیومدن....یکبار نگفتم بیا خونمون...من بعد از دوماه اومدم شهرمون اما اونا اینقدر بی تفاوت بودن
حتی خودم دعوتشون کردم بیرون چون دلم میخواست ببینمشون اما گفتن بچمون کلاس داره نمیایم!!اونوقت وقتی دورم همش میگن حیف نیستی و دوری.....
..به دل ساده خودم خندیدم که چقدر من احمقم دلم برا کی تنگ میشه و برای کی بحث میکنم
حس میکنم خیلی تنهام