وقتی ازدواج کردم بدی هاشو ندیدم چون عاشقش بودم دیوانه وار. نتیجه عشقم به شوهرم شد این سرنوشتم ساعت ،۱۲ شب با اینکه ۸ماهه حامله ام منو زد کلی به سرم زد با مشت به صورتم کلی کتکم زد اخرشم از خونه بیرونم کرد اخرشم دست رو پدرم بلند کرد کلی تهمت به خودم و خانواده ام زده دیگه خسته شدم تصمیمم جدایی هسش نمیدونم سرنوشت دخترم که حتی هنوز به دنیا نیومده چیه خانواده طرف رو اعتقادات طرف رو رفیق بازی هاشو تو دوران اشنایی و دوستی نادیده نگیرین من گرفتم و بدبخت شدم تو نامزدی از رو علاقه شدیدم و حرف مردم جدا نشدم گفتم ازدواج دومم هسش حالا مجبورم با یه بچه جدا بشم اخر سرم بهم گف اگه از خونه نری با زنی که گرفتم میارم جلوی چشمت تو خونه نمیدونم این حرفش راست بوده یا دروغ