داستانش خیلی طولانیه .شوهرم با یکی از فامیل هاشون خیلی صمیمی هست .هر سال از راه دور میان خونم زن و شوهر مشروب خور و قلیونی شوهر منم کنارشون میشینه اما من اهل این کارا نیستم اینجا که میان با اون آقا و خانومش میشنن به خوردن منم که دوست ندارم بیشتر تنهام
این خانوم آقا هم دوتا بچه ۱۰و۷ساله دارن الان با شوهر من رفتن از دیشب بیرون بچه هاش تو خونه خوابونده رفته منم با بچه هامم تو اتاق دیگه ام
پسر ده ساله اش ساعت سه نصفه شب پا شده به گریه میگه خاله مامان بابام کجان منم زنگ زدم شوهرم میگم بیاین خونه بچه هاشون دارن گریه میکنن اونام مست انگار نه انگار .دلم برا خودم و بچه هام و بچه های اون کبابه در حد انفجار عصبانی ام برا همین تصمیم گرفتم با بچه هام پاشم برم خونه بابام😰😰