فقط داد میزدم و اشک میریختم و به خودم میپیچیدم که یدفعه دیدم مادرشوهرم اومده تو اتاق
بنده خدا هی کمرم رو ماساژ میداد منم میگفتم دارم میمیرم منو ببرید اتاق عمل منو بیهوش کنید
ب معنای واقعی زااار میزدم جوری ک دستگاه هایی ک بهم وصل بود تنظیمشون به هم میریخت . یه ماما هم پیشم بود که موقعی ک درد شروع میشد معاینه میکرد
وااای ک میخاستم بمیرم از درد...
خیلی خیلی درد داشتم ... یه درد عجیب... یه دردی ک تو کمرم میپیچید و راه فراری ازش نداشتم.... درد داشت درد داشت...
ساعت حدود یازده و نیم بود و صورت من خیس اشک بود ...
چند نفر ریختن تو اتاق لباس مخصوص پوشیدن و تخت نوزاد رو آماده کردن
گفتن نزدیکه فقط زور بزن...