چند هفته پیش میخواستم برم خونه مادرم. همسرمم میخواست بره سرکار. تا یه مسیری(پیاده) با هم رفتیم و رسیدیم جایی که مسیرمون جدا میشد. موقع خداحافظی یهو تند خداحافظی کرد و رفت یکم تعجب کردم چون همیشه کلی بوس و بغل و زود برگرد خونه و این داستانا داشتیم
رفتم تو ایستگاه اتوبوس که یه دختره اومد کنارم وایساد گفت ببخشید شما متاهلی؟ من ساااده فکردم ازیناس که تو محل و اینا دختر میبینن خواستگاری میکنن( برام پیش اومده بود قبلا) گفتم اره. گفت اها با همون اقایی که الان باهاتون بود؟ اینجا یکم مکث کردم گفتم اره چطور؟؟که گفت هیچی همینجوری. بعد اتوبوس اومد. نمیدوووووووووونم چرا مغزم از کار افتاد واینسادم با اتوبوس بعدی برم و بمونم ازش سوال کنم تو کی ای؟ چرا اینارو ازم میپرسی؟؟؟ سوار شدم رفتم همین که در بسته شد دیدم اون سوار نشد و کلا رفت. تاااااازه دوزاریم افتاد
که ایستگاه بعد پیاده شدم و به همسرم گفتم بیاد
اومد و تعریف کردم و گفتم میدونم حتما دوست دخترت بوده قبلا و مهم نیست وزیاد درموردش حرف نزدم چون نمیخواستم قبح قضیه ریخته شه
به شوهرم خیلییی اعتماد داشتم و واقعا هییییچی ازش ندیدم میدونم مال قبل هس ولی نگاه دختره یادم نمیره یه حرصی تو قیافش بود که انگار قضیه تازهس نه واسه سه سال پیش!!
اخه مگه میشه دوس پسر سه سال پیش هنوز انقدر مهم باشه؟؟؟؟؟
حس میکنم تودوران عقدمون باهم بودن هنوز😢😢😢😢😢😢😢 با تمام وجودم غمگینم من عاشق شوهرم بودم و زندگیم رویایی بود ولی الان....