اون موقعه که اومدن خاستگاری من پدرم به دلایلی چند وقت زندان بود تا شاکی رضایت بگیرن شد حدودا ۵ ماه بعدش همسایه هامون گفته بودن به خانواده همسرم مادرمم خودش گفته بود بعدش ما ازدواج کردیم بعد چند سال مادر شوهرم وسط دعوا خانوادگیشون رو به شوهرم گفت که پدر زنت زندان بوده هاااااااا بلند بلندهوار میزد زندانی بوداااا زندانی منم یهوعصبی شدم نشستم روبه قبله گفتم خدااااا خدا نیستی سر بچه اش نیاری خدا نیستی اینجوریش نکنی هر حرفی که زدم دونه دونه الان بعد ۷ سال داره اجارا میشه پسرش لااوبالی شده ۱میلیاردوخورده ایی بدهی بالا اورده شنبه اگه نده حکم جلبشو میگیرن یعنی کارش گیر شاکی خصوصی اوفتاده عین پدرمنو...... از این مسایل خوشحال نیستم چون دودش تو چش مام میره از مام کمک خواستن برای جلب رضایت ولی خوب گاهی فکر میره اونور دیگه هیچ وقت یادم نمیره چطور داد میزد پدر منو که بی گناه زندان بود زندانی خطاب میکرد
الهی ک اه من خاهرشوهرمو بگیره
والا من انقد آه کشیدم که آه دونم پوکید و اتفاقی نیفتاد...
شک نکن
چوب خدا صدا نداره
پسرش ینی شوهر شما؟ خب بازم بد شد ک
بی شک بخاطر دل شکسته شماست دل که بشکنه محاله طرف مقابل تاوان نده
اره شک نکن خدا بی جواب نمیذاره اگه حالیشون باشه وبفهمن
حالا ببینم خواهرشوهر منم گیر یکی عین خودش میاد یانه😕
شوهره خودته که
همه چیز تو همین دنیا حساب و کتاب میشه من بارها این رو به چشم خودم دیدم تاوان کارامونو تو همین دنیا پس میدیم
ایشالا نفرینای منم جواب بده
دروغ چراخیلی خیلی خوشحال میشم
مادرشوهرم یه روز به برادرام نفرین کرد گفت داداشات بمیرن
(توجه کنین خالمم هست)
شوهرش بابدترین بیماری به بدترین شکل مررررد
خیلی از مرگ پدرشوهرم ناراحت شدم چون دوسش داشتم
ولی از طرفی خوشحال شدم چون به داداشای جوون من نفرین کرده بود مادرشوهرم. حتی خود پدرشوهرمم نفرین کرده بود داداشامو
