اون از اول زیاد به من اهمیت نمیداد اولویتش خونواده اش بودن و هستن در مقابل بی احترامیاشون همیشه از اونا حمایت کرده و منو تحقیر، همیشه آشکارا بابت همه چی منو مقصر میکنه و بهم میگه تو دروغگویی😔اولویت همیشه اونا بودن
چن روزه قهریم من خوشم نمیاد برم باهاش حرف بزنم خودشم ک ن اهل ناز کشیدن ن اهل منت کشی اصن رفتاراش یه جوریه ک انگار بود و نبود من براش مهم نیس
من میرم میشینم تو اتاق خواب اونم ت پذیرایی جلو تلویزیون خیلی تلاش کردم دوسم داشته باشه گاهی میگفتم شاید بلد نیس عشقشو نشون بده بعد یکارایی میکردم ک ازم یاد بگیره ولی نشد😔😔
الان تبدیل به ادمی شدم ک دستم به هیچ کاری نمیره
درس نمیتونم غذا بخورم همش بی حوصلم، نمیتونم درس بخونم منی ک اصن دوس نداشتم ت روز بخابم و مدام فعالیت داشتم الان هر جا میشینم همون سرجام مث معتادا خوابم میبره
از طرفیم دیگ تو دلم علاقه ای نسبت ب شوهرم نیست و ب زور تحملش میکنم واقعا
انقدرررر تحقیر شدم انقدررر حرفامو درد دلامو نشنیده گرفت ک اینجوری شد
ازم ی ادم افسرده ساخت قبلنا اصن اینجوری نبودم
چن روزه میخام پارچه برش بزنم دستم به کار نمیره قیچیو میگیرم دستم بعد پشیمون میشم میشینم یه گوشه. همش فکر میکنم ببینم اشکال کار من کجاست اگ واقعا رفتار غلطی دارم تغییرش بدم ولی هر چی فکر میکنم میبینم من چیزی جز حرف حق نگفتم