فقط یه تیکه از خاطراتم بگم! بعد بچه اول مادرشوهرم و خانواده اش دیگه بهانه پیدا کرده بودند که دقیقا هر روز وسط زندگیمون باشن!
یعنی تو اون چند سال یه روز نشد که نگند بچه رو بیار اونجا ، اگه نمی بردیم خودشون می امدند و عمدا کارهایی می کردند که دفعه بعد ترجیح بدم که خودم بچه رو ببرم اونجا !
بچه دوم که امد ، جفت پا پرید خونمون و گفت وسایلت جمع کن که نوه هام ببریم خونه خودمون! دیگه صبرم تموم شد و تموم این خشم چند ساله فوران کرد! یه دعوایی راه انداختم در حد جنگ جهانی که خودمم از خودم تعجب کردم، دمشون گذاشتند رو کولشون و دیگه خودشون جمع کردند!