روند بزرگ شدن داداش هاش رو گفت. ازدواج و سربازی و دانشگاه و ....
بعد گفت اون داداشی که واقعی نبود یه شرکت زد. یه نفر اومد بهش پیشنهاد کار داد.
از قضا همون روز هم داداشه به خاطر موفقیت شرکتش جشن گرفته بوده و همه خانواده تو شرکت بودن.
بعد اون آقاهه که پیشنهاد کاری داشت، میاد و لپ تاپ رو باز میکنه که به داداشه نشون بده،
مامان اسی و خاله اش میبینن رو صفحه لپ تاپ عکس اون آقا با همون خانومه است (مادر واقعی داداشش)
بعد به داداشه و به اسی و ... میگن که اون بچه واقعیشون نیست. اونم چند روز از خونه میره و...
و بعد هم مادر واقعی رو پیدا میکنن، و اونم میگه شوهرم مرده بود و خانواده اش دنبالم بودن. منم مجبور شدم بچه رو بذارم و برم.
دوباره ازدواج کردم.
و بعد که خانواده شوهر سابقم بیخیالم شدن، دوباره برگشتم.
تا همینجا گفت که تاپیک ترکید.