ما که 6 سال باهم بودیم هررررکاری کردیم بابام راضی نشد به ازدواجمون میگف من بمیرم نمیزارم تو با اون ازدواج کنی من از چشمای آدما میفهمم چجوری اون مرد زندگی تو نمیشه
آخرش ازش جدا شدم با اینکه خیلییی باهام مهربون بود و برام تلاش میکرد یه حرفایی میزد بهم که به هرکی نشون میدادم میگف عاشق تر از این تو دنیا وجود نداره ولی ترسیدم حرف بابام درست در بیاد
تا این حد ایندمو باهاش میدیدم که باهم رفتیم سرویس طلای عروسی انتخاب کردیم واسم خرید روز عقد بهم بده