الان تو حالتیم که زندگی بی معنی و پوچه
انگار ته خطم
انگار وجود دارم ولی ندارم
فکر می کنم یچیزی درونم که انرژیمو جذب میکنه و همشو قورت میده
بجاش درد رو توی بدنمپخش میکنه
درد ندارم ولی واقعا درد دارم
از قفسه سینم تا تموم وجودم میزنه بی حسم میکنه
درد جسمی نیست می دونم شایدم باشه نمی دونم
انگار ک ی لیوان ک داره سرریز میشه
انگارک اکسیژنای فضای اطرافم دارن تموم میشن
انگار که اخرشه و دارممیمیرم
میدونم نمیمیرم و زندگی جریان داره ولی دوست ندارم این اتفاق هم بیفته
دلم هیچی نمیخواد
خستم
شاید دلم خواب طولانی بخواد یا ی ذهنی ک همه چیو فراموش کرده