سه تا بچه دارم دوتا پسر ویه دختر۸ونیم ساله دوتا جاری هم دارم که هرکدوم یه دختر دارند بزرگه دخترش۱۱ساله واخری دخترش ۳ساله است
دیشب دخترم شلوار کرم با بلوز مشکی پوشیده بود میخواست ببرمش هیئت ی۶و جاری اولیم که خیلی ابزیر کاهه به دخترم گفت چرا بااین شلوارمیخوای بری وبدون روسری .دیگه همه را انداخت به جون بچه بیچاره از جمله مادرشوهر وپدرشوهر واون جاری کوچیکه هم پیروش شده بودند وخدا که به منو بچه چیز گفتند من بغض کردم نتونستم اصلا جوابشون را بدم واگذارکردم به خودحضرت عباس .مادرشوهرم دادمیزد شما میخوایین ابرو مارا ببرید دم ودقیقه توی پاساژها ومغازه هایید شماابرو ندارید.خلاصه گذشت امروز هم میخواستم نرم خونشون رفتم تا امشب که شام غریبان بود دختر جاریم با دمپایی مادر شوهرم بلندشد اومد بیرون چند دفعه بهش گفتم چرا با دمپایی میایی گفت توچی کارداری حالا دمپایی ها دوسه سایز ازش بزرگ بود خونه اومدنی با مادر شوهرم رسیدیم به هم باخنده میگفت ببین دم پایی هاش را با دمپایی من اومده.
منم رفتم داخل به مامانش گفتم کاش دیشب همه همه به دخترمن چیز نمی گفتید الان دخترت بادمپایی اومده کاش منع نمیکردید همه با خنده رد میکردند ولی من ودخترم شب قبلش خیلی ناراحت شدیم من که خیلی اعصابم خورد شد ازخونشون نذری نیوردم ولی اون جاری مفت خور برایک ماهش نذری جمع کرد اورد ولی این خاطره از ذهنم دور نمیشه