یادمه یه دختر تو مدرسمون بود خیلی درس خون بود، پزشکی هم قبول شد
خیلی با اعتماد به نفس راه می رفت و متفاوت بچه های دیگه برخورد میکرد عاقل و...
اینکه وضع مالی خوبی نداشتن رو حتی از روی کفشش هم میشد فهمید
با افتخار و با اعتماد به نفس همیشه می گفت بابای من کارگر هست
افتخااار می کرداا و می گفت من باید یه روزی زحماتش رو جبران کنم
بعضی وقتا باباش میومد دنبالش لباس های کهنه ای داشت ولی با چه عشقی می رفت طرفش بدون ذره ای خجالت
همه ی بچه ها دوستش داشتن و بهش احترام میگذاشتن به خاطر اخلاق خاصی که داشت