شوهر منم
میخواس مادرشو ببره بیفتن دنبال دسته عزاداری
دعوامون شد نرف
من اخه حاملگی سختم ی طرف سرما هم خوردم دارم میمیرم
ولی فردا رو هماهنگ شدن میرن و منم مجبور میکنه برم
من هیئت دوس دارم
اینکه پشت ی دسته بیفتی دخترا ب پسرا چشمک بزنن پسرا بچسبونن خودشونو بهت و دست درازی کنن
دوس ندارم برم
ن حال و هوای معنوی داره جایی کمیرن نه چیزی
کاش بمیرم صبح رو نبینم اینا برن
ب من و محبت کردن ب من وخواسته هام اهمیت نمیده
ولی میگع مادرمه وظیفمهببرمش
از خودم متنفرم
بکیم بمن تعلق خاطر داشته باشه دیگه….
مادرش ماشین زیر پاشه همش اینور اونور میرهمن نهایتا خونه مادرم
ازاولمحرمم خونه ب اینو اون مراسمه ومرثیه اس
باز دست از سرم برنمیداره میگهمنو ببرین والا رو میندازم ب یکیده
اه
امشب بازم مث هرشب بخاطر وجود اون حالمخرابهوارزویمرگمیکنم
لامصب پیره ولی روحیش عین دختر ۲۰ ساله
بعد من روحیم مث ی زنیه ک۸۰ سالشه شوهرشم مرده
لعنت