من ۲۱ سالمه ، تو یه شهر کوچیک زندگی میکنم شهری ک دختراش برعکس جَوش خیلی شیک و باکلاسن و همه جوره از زندگی لذت میبرن
من خیلی خسته شدم بس ک تو خونه بودم دلم میخواد برم بیرون برم باشگاه مامانم میگه نه نمیخواد بری داداشت خوشش نمیاد
تونیکم رو زانو نباش غر میزنه کوتاه داداشات یچی میگن
رژ میزنم میگه پاک کن ، لاک میزنم یا ناخنم بلند بشه غر میزنه
همش کنج خونه سرگرمیم ی گوشیه ک واس اونم غر میزنه فقط مرد سالاری کرده
میخوام باهاش درد و دل کنم یجوری جواب میده ک پشیمون میشم
کلاسی نمیتونم برم ک حرفه ایی یاد بگیرم فقط درس خوندم ک رشته خوبی قبول بشم و برم ک اونم برعکس تلاشام هیچ
امروز باهاش بحث کردم بس ک فشار بهم اومده بود خیلی حرف بارش کردم بش گفتم بود و نبودت واسم فرقی نمیکنه ،اونم گفت ایشالله خدا از رو زمین برت داره
خیلی غمگینم مگه من چکار کردم ک سراسر عمرم کمبود شادی بوده همش گریه ، از خدا گله دارم اعتقادمم داره نسبت بهش از بین میره مگه من به کی ظلم کردم که الان باید عقده های حرفای سرد بچگی و نوجونیم تلنبار بشن و بشه بی اعصابی و روان پریشی و زبون درازی من ، شاید اگه منم تو زندگیم کمتر غم بوده الان خوش اخلاق تر و مهربون تر بودم