2777
2789
سلام.پیشاپیش ممنون از اینکه وقتتونو برا خوندن خاطره من میزارین.
باز هم عاجزانه التماس میکنم خانوم های باردار و حساس نیان و نخونن.اگه هم اومدین هنوز دیر نشده میتونین تاپیک رو ترک کنین.
اینا خاطرات منه اما اگه براتون غیرقابل باور بود میتونین به عنوان یه داستان مطالعه کنین
لطفا هرکس این تاپیک رو میخونه این نوشته رو لایک کنه
من کل نوشته هامو تایپ کردم فقط برای کپی کردنش صبوری کنین بازم ممنون
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
🌼MinA🌼: اسفند سال 84 من 17 سالم بود که خواهرم توی خوابگاه دانشگاهش سکته کرد و بعد یک هفته کما فوت کرد.من دو سال ازش کوچیک تر بودم.طبیعتا با هم بزرگ شده بودیم و وابسته بودیم.اتاقمون مشترک بود.به خاطر روحیه من 6 ماه بعد خونه رو عوض کردن.حالم بهتر شده بود توی خونه جدید ولی روحم خیلی ضعیف شده بود. توی خونه جدیدمون من که تنها دختر خانواده شده بودم یه اتاق مستقل داشتم.اتاقم گوشه خونه بود یه جای دنج و تاریک.تنها یه پنجره به پاسیون داشت و یه دریچه به انباری بالای حموم.در کل تاریک تاریک بود.جوری که ساعت 12 صبح تازه فکر میکردی افتاب زده. نمیدونم از چه سالی شروع شد این کابوس،این وحشت........ یه شب از خواب بیدار شدم.روی تخت رو به دیوار خوابیده بودم.احساس کردم یکی پشتم نشسته.سرمای حضورشو حس میکردم.سنگینی نگاهشو میفهمیدم ولی من از ترس جوری به خودم میلرزیدم که بدنم درد گرفته بود.چشمام باز بود ولی جرات اینکه برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم رو نداشتم.فقط میلرزیدم.شدید میلرزیدم اون شب تنها حسی که داشتم همین بود. فرداش به مامانم گفتم مریم اومده بود پیشم.تعجب کرد گفتم مطمئنم مریم بود مامان خودم فهمیدم اومده بود پیشم بهم سر بزنه.مامانم گفت دیدیش گفتم نه ترسیدم برگردم و پشت سرمو نگاه کنم یه جورایی بهش برخورد گفت مگه مریم ترس داره.....!!!! از اون شب به بعد این اتفاق بازم برام تکرار میشد.البته بدون هیچ الگویی.نمیدونم هرچند وقت یک بار یا چه شبایی فقط میدونم میشد و من هر بار با شوق میرفتم به مامانم میگفتم بازم مریم اومد بهم سر بزنه!! توی تمام این شبا وقتی بیدار میشدم روم به دیوار بود و احساس یه حضور سرد رو پشت سرم داشتم سالها گذشت و این جریان با من بود.به مرور زمان شک کردم به اینکه اون حضور روح خواهرمه که اومده بهم سر بزنه.هربار که چشمام باز میشد و میلرزیدم سعی میکردم برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم اما نمیتونستم.میدیدم قدرت تکون خوردن رو ندارم و این منو به شک انداخته بود.اما تعداد برخوردم با این اتفاق انقد کم بود که خیلی سریع همه چیز رو فراموش میکردم حتی الان که فکر میکنم فراموش کردنمم برام عجیبه!!
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
🌼MinA🌼: سال 91 ازدواج کردم.ازدواجم یه نقطه عطف خیلی بزرگ توی زندگیم بود.قبل از عقد جریان این ترس ها و وحشت های شبانه رو برای همسرم تعریف کرده بودم و خبر داشت اردیبهشت 91 ازدواج کردیم.روزا و ماه ها گذشت تا اینکه یه روز تلفنی با همسرم حرف میزدم گفت راستی از وحشت توی خوابت خیلی وقته چیزی نمیگی دیگه نداری؟؟ تعجب کردم.گفتم کدوم وحشت چیزی یادم نمیاد.تا بیاد حرف بزنه یک ان لرزیدم.همه چی یادم اومد.دقیقا مثل کسی که فراموشی گرفته باشه و توی یک لحظه کل گذشتشو به یاد بیاره.گفتم خیلی وقت بود نترسیده بودم واقعا هم خیلی وقت بود.شاید 6 ماه یا حتی بیشتر.نمیدونم چند وقت فقط مطمئنم خیلی وقت بود.... اون شب مثل همه شبای دیگه روی تختم خوابیده بودم و مثل همه شبا روم به دیوار.غرق خواب بودم که چشمام باز شد تنم لرزید حضورشو پشت سرم حس کردم و..... بله دوباره همون وحشت همیشگی اونم بعد مدت ها بازم روزها و ماه ها گذشت و من بازم مثل قبل بدون هیچ الگویی هرازگاهی این وحشت رو داشتم.البته این اتفاق فقط و فقط شبایی بود که تنها میخوابیدم و توی اتاق خودم روی تخت میخوابیدم. شاید الان بگین چرا جامو عوض نمیکردم باید بگم صبح که بیدار میشدم هیچ چی تو یادم نبود.خیلی وقتا مطمئنم هیچ چی به یادم هم نمی اومد ولی گاهی وسط روز در حد یه یاداوری به ذهنم میرسید.حتی وسط روز ترسی از این جریان هم نداشتم فقط مثه یه خواب به یادم می اومد و تمام
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

🌼MinA🌼: ماه ها گذشت و عروسی کردیم و اومدیم خونه خودمون و عذاب من شروع شد شاید 3 یا 4 ماه هر روز صبح بلا استثنا بعد از رفتن همسرم میخوابیدم و هر روز صبح از خواب میپریدم چشمامو باز میکردم میدیدم روزه.افتاب از پنجره زده توی اتاق.میدونستم چه روزیه چه ماهیه چه سالیه.میدونستم همسرم رفته سر کار و من خوابیدم.چشمامو که باز میکردم بدنم شروع میکرد به لرزیدن.میلرزیدم.وحشتناک میلرزیدم.هیچ چی نمیدیدم جز صحنه روبه روم توی اتاق خواب نمیتونستم لبمو از هم تکون بدم.توی ذهنم مدام بسم الله میگفتم حتی ایت الکرسی میخوندم و در همین حین تمام تلاشم میکردم که از جام بلند شم اما نمیتونستم.نه کسی روم نشسته بود نه هیچ چی.فقط خودم بودم و خودم که نمیتونستم تکون بخورم.میلرزیدم و توی ذهنم بسم الله می گفتم و تلاش میکردم برای عوض کردن اون حالتم برای تکون دادن بدنم.انقدر تلاش میکردم که ناگهان با یک هییییین بلند از جام میپریدم و میدیدم همون جاییم که بودم و دیدم توی همون وضع همون حالت گاهی روزا از خواب که بیدار میشدم اصلا یادم نبود این اتفاق برام افتاده.اکثر روزا این جوری بودم.نمیدونم چرا ولی توی ذهنم ثبت نمیشد بعد ها توی طول روز به یادم می اومد همیشه هم بعد این ترس و وحشت با دل خجسته باز میخوابیدم یه جورایی انگار ترسش فقط توی خواب بود توی بیداری هیچ چی نبود یادتونه گفتم توی تمام این مدت چشمام باز میشد و اطرافمو میدیدم؟ یه روز بعد رفتن همسرم گوشیمو گذاشتم توی دستم و خوابیدم.چشمام که باز شد گوشی توی دستم بود.اوردمش جلوی چشمم که شماره همسرمو بگیرم.به وضوح تکون خوردن دستمو حس میکردم ولی چیزی جلوی چشمم نمی اومد.اونجا بود که فهمیدم من بیدار نیستم خوابم نیستم حالتیه بین خواب و بیداری اینم بگم به مرور میتونستم سرمو بچرخونم یا دست و پامو تکون بدم ولی بدنم نه.تا زمانی که اون هیییین بلند رو نمیگفتم هیچ قدرت برای تکون دادن بدنم که روی تخت بود نداشتم
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
🌼MinA🌼: کم کم به همسرم گفتم.گفتم وحشت اون شبام حالا شده وحشت صبحا بعد رفتن تو.هربار که این اتفاق میفتاد بهش میگفتم.اوایل زیاد جدی نگرفت اما به مرور زمان وقتی دید این اتفاق داره هر روز برام تکرار میشه نگران شد.با مشورت همسرم یه مدت بعد رفتن همسرم جامو عوض میکردم و می اومدم توی هال رو زمین میخوابیدم.این جوری ترسی نداشتم وحشتی نداشتم.و این رو هم فهمیده بودم که روزایی که همسرم هم هست و با هم میخوابیم هم ترسی ندارم.یه مدت بازم گذشت و من چون اصلا نمیتونم روی زمین بخوابم دوباره برگشتم توی اتاق.بازم صبح ها توی اتاق می خوابیدم.اوایل دیدم خبری نیست خوشحال شدم گفتم از سرم افتاده تا اینکه کم کم شروع شد.این بار بدتر از قبل.خیلی بدتر.انگار وحشتم باهام لج کرده بود دیگه به وضوح میدیدمش.البته بازم الگوی ثابتی نداشت و هردفه ازارش به یه شکلی بود یه بار چشمامو باز میکردم میدیدم قصد ازار جنسی داره نمیتونستم حرف بزنم توی ذهنم التماس میکردم نکن.میلرزیدم خیلی میلرزیدم جوری که بدن درد میگرفتم و تلاش میکردم از جا بلند شم اما نمیتونستم.خنده های کثیفشو میدیدم و عاجزانه تلاش میکردم برای تغییر موقعیتم و باز هم یه هییییین بلند و .... یه روز بیدار شدم دیدم همسرم داره تو خونه راه میره میخواستم بگم مگه نرفتی سر کار دیدم نمیتونم حرف بزنم و لرزم شروع شد تازه یادم اومد همسرم رفته و این که داره راه میره همسرم نیست.بازم همون لرز و التماس و تلاشو هییییین و ...... روز به روز وضعیتم بدتر میشد و همسرم نگران تر بیشتر از 8 ماه از این اتفاقات میگذشت و من روز به روز مستاصل تر میشدم از خوابیدن میترسیدم ولی بدبختی شخصیت فوق العاده خواب الویی داشتم و دارم.از همون بچگی خواب صبح از نون شب برام واجب تر بود طوری که یا سر .کلاس همیشه خواب بودم یا میرفتم توی نماز خونه مدرسه و دانشگاه تا بتونم بخوابم.این بود که نمیتونستم از خوابم بگذرم از یه طرفم میترسیدم جامو عوض کنم دوباره بدتر لج کنن و بدبخت تر بشم. دیگه جوری بود که روزا اتفاقات ترس و وحشتمو کامل به یاد داشتم و عاجزانه دنبال یه راه برا خلاصی میگشتم همسرم زودتر از من صبرش تموم شد و به مادرم گفت.همه چیز رو گفت و منم بعدش هرچی که بود تعریف کردم.تا اون زمان فقط خودم و همسرم خبر داشتیم دوست نداشتم پدر و مادرمو نگران کنم مامانم خیلی ترسید و گفت باید زود به فکر چاره باشیم بریم پیش یکی سرکتابی باز کنه دعایی بده ترست بریزه من به دعا اعتقاد داشتم و دارم ولی دوست نداشتم هیچ چی توی این زمینه وارد زندگیم بشه برای همین قبول نکردم و گفتم خودم با موضوع کنار میام و حلش میکنم
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
🌼MinA🌼: برگشته بودیم خونمون درست یادم نیست از برگشتنمون از شهرستان تا این اتفاق چقدر طول کشید ولی میدونم زیاد نگذشته بود یه روز صبح جمعه با همسرم خواب بودیم من به پشت خوابیده بودم و همسرم به پهلو طوری که پشتش به من بود یه هو چشمم باز شد و دیدم یکی نشسته روی سینم داره خفم میکنه.من میلرزیدم و قدرت تکون خوردن نداشتم.هرچی تقلا میکردم همسرمو صدا بزنم نمیتونستم حرف بزنم سعی میکردم با دستم بزنم بهش نمیشد و داشتم خفه میشدم.با تمام زورش داشت گلومو فشار میداد و چشماش قرمز بود.اون صحنه هیچ وقت از جلو چشمم نمیره.من تجربه بختک رو هم داشتم ولی این بختک نبود.میدونستم چون رازمو پیش خانوادم برملا کردم عصبی شده بود.دیگه از نفس کشیدن ناامید شده بودم میخواستم تسلیم شم که دوباره یه تلاش کردم و با یه جیغ خیلی بلند از جام پریدم وقتی بیدار شدم حس خفگی داشتم دستم رو گلوم بود و میگفتم داشت خفم میکرد عصبانی بود شوهرمم تو زندگیش اینجوری نترسیده بود ارومم کرد و زنگ زد به مامانم و گفت به حرف مینا نکنین یه فکری بردارین وگرنه از دست میره و منو فرستاد شهرستان که برم و برا ترس دعا بگیرم
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
🌼MinA🌼: رفتم شهرستان.وقتی تو راه بودم مامان بابام به سه جا سپرده بودن که تا رسیدم سریع ببرنم همسرم گفته بود تا حالا توی این همه مدت کنار من نترسیده بود دیگه وقتی برا صبر کردن نداریم رفتیم پیش یه دعا نویس و چند تا سوره قران رو گفت به مامانم که بخونه تا اینجا یک سال از زندگیمون میگذشت و من یک سال این شرایط رو داشتم از اونجا که برگشتیم شب توی اتاقم خوابیده بودم تا صبح هیچ اتفاقی نیفتاد.صبح مامانم اومد توی اتاق که بخوابه چون ترسم صبح شده بود نمیخواست توی خواب صبح تنها باشم خواب بودم خواب دیدم همسرم دراز کشیده روبه روی تلویزیون و من فقط پشت سرشو میتونستم ببینم.بالای سرش به فاصله زیاد نشسته بودم.داداش بزرگم هم کنارم بود و داشت باهام حرف میزد.بهم میگفت مینا انقد از ترست برا این و اون تعریف نکن مگه اونا چه کار دارن باهات باهاشون راه بیای اذیتت نمیکنن منم میگفتم نمیتونم میترسم اونم نصیحتم میکرد.انقد گفت و گفت تا اینکه گفتم باشه دیگه به کسی نمیگم گفت مطمئن گفتم اره یه هو دیدم قیافش عوض شد اومد کنارم گفت حالا شدی دختر خوب و میخواست دست بندازه توی یقه لباسم شوهرمو با فریاد صدا زدم که بیاد کمکم دیدم اونم که صورتشو برگردوند یه قیافه کریه هست و شوهرم نیست و میخنده.تا اونم خواست بیاد پیشم با یع جیغ بنفش از جام پریدم.مامانم که طفلی نفهمید چجور خودشو رسوند بهم به پهنای صورت اشک میریختم و میگفتم فایده نداره ولم نمیکنن بدتر اذیتم میکنن اون روزا هم گذشت و دوباره برگشتم خونه.از بعد دعا اذیتاشون بیشتر شده بود دیگه یه نفر نبودن 2 نفر سه نفر میریختن سرم و ازارم میدادن و من حالم هر روز بدتر میشد.بیشتر از یک سال از این اتفاقات گذشته بود و من هر روز وضعم بدتر میشد و وحشتم بیشتر فقط عجز و التماس میکردم که ولم کنن خنده های کثیفشون هنوز یادم نرفته
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
🌼MinA🌼: تا اینکه یه روز همسرم به طور اتفاقی جریانی مشابه جریان من رو از یه روان شناس میشنوه.البته جریان من با اون زمین تا اسمون فرق داشت ولی راه درمان اون شد راه خلاصی من اون روز همسرم بهم گفت میخوام باهات حرف بزنم.این جریان رو میتونیم حل کنیم اگه تو بخوای و من چی دیگه میخواستم جز رها شدنم از این عذاب! بهم گفت نباید بترسی گفتم نمیشه گفت میشه بهم گفت مثل یه گربه از زندگیت پرتشون کن بیرون گفت ضعفتو تبدیل کن به قدرت گفت یادت باشه تو قوی ترین خلقت خدایی گفت و گفت و گفت من اولش فکر نمیکردم بتونم ولی بهش قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا بشه از اون روز به بعد جسور شدم چشمامو که باز میکردم از ترس میلرزیدم ولی توی ذهنم میگفتم گم شین برین بیرون از خونه من شما سگ منم نیستین مدام تحقیرشون میکردم و حس قدرت رو توی خودم بیشتر میکردم روزا میگذشت دیگه هر روز این عذابم نبود ولی قطع هم نشده بود با این حال من دیگه راهشو یاد گرفته بودم به جایی رسید که بهشون ناسزا میگفتم حتی یه بار اومدن ازار جنسی برسونن گفتم هر غلطی میخواین بکنین برام اهمیتی ندارین و به عینه دیدم که رفتن و بیدار شدم دیگه ازشون نمیترسیدم و وقتی میخواستم بخوابم شیطانی میخندیدم با خودم و میگفتم کاش امروز بیان چهارتا فحش نثارشون کنم دلم خنک شه کم کم اومدنشون کمتر و کمتر شد و من دیگه واقعا بود و نبودشون برام فرقی نداشت تا اینکه یه روز به خودم اومدم و دیدم مدت هاست دیگه وحشتی ندارم دیگه ترسی ندارم و این جریان برام تموم شده
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
🌼MinA🌼: این تجربه من بود خواهشا به کم خونی و کمبود ویتامین دی و ای و کا و سی و ..... ربطش ندین هیچ اصراری به باور کردنش ندارم اما از صمیم قلب ارزو میکنم برای هیچ کس این اتفاقات رخ نده ممنون از اینکه وقتتونو در اختیارم گذاشتین😘😘
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
دوستانی که کامنتاشونو پاک کردم خیلی عذر میخوام شرمندتونم میخواستم نوشته هام پشت هم بیاد حالا دیگه تموم شد هرچی میخواین بگین شرمندتونم توروخدا ناراحت نشین ازم فداتون
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
خوب مشخصه از نظر روحی بوده دبگه. اینکه با روانشناس صحبت کرد و راه حلی که داد روحی بود تا حالا شده اثری روی جسمت ببینَی؟مثلا وقتی خفه ات میکرد گردنت کبود بشه یا حای دستش بمونه؟ من هم ازین خوابها مبدیدم سال 92 عین واقعیت بود.مثلا دقیقا همونجا که خوابیده بودم همون لباس همون پتو .. به وضوح میدیدم. جن و اینا.. و میدونم مال فشار روحی وحشتناکی بود که روم بود.
فرض کن من ادعا کنم تو.خونمون یه اژدهای بزرگ دارم و تو بگی اژدها افسانه است و وجود نداره.آیا درسته من بهت بگم ثابت کن نیست؟نه..من که ادعای وجودش رو دارم باید ثابت کنم اژدها تو خونمون هست :))...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز