از وقتی حامله شدم اصلا خوشحال نشد هیچ توجیهی هم به من نمیکرد که حامله هستم هر روز با جاریم و خانوادش میومدن خونه ما برای خرید تفریح من باید پذیرایی میکردم ازشون بعد هم که میخواستم به دنیا بیارمش نیومدن بیمارستان هیچ کدومشون حتی وقتی اومدم خونه هم نیومد خودم دخترم بردم پیشش مسخره دخترم میکردن میگفتن شبیه غورباقه میمونه در حالی که همه پرستارا ازش تعریف میکردن میگفتن نازه به خودمم که به زور یه سوپ آماده میداد میگفت بچه نفخ میکنه بعد انتظار داشت شیر خشک کمکی هم ندم به بچه دو روز پیشش بودم تا رفتم بخیم رو بکشم اومدم خونه دیدم بچم داره گریه میکنه نگاه بهش کردم با سوزن گوشش سوراخ کرده بود اونم خرابش کرده بود که از اون موقع حالم ازش به هم میخوره چند بار هم رفتم خونشون هر کی از در خونه میاد بچه منو میده دستش حتی بچه کلاس اول هر موقع رفتم خونش اومدم بچم یه مریضی گرفته الان ۵ ماهه خونش نمیرم خوشحال هستم ولی زنگ میزنه به شوهرم میگه من دوست دارم نوم رو ببینم حالا به نظر شما من حق ندارم دلم نخواد بچم ببرم خونه اونا تازه الان شیمی درمانی میکنه شنیدم میگن اون داروهای که میزنه برای بچه بده نباید نزدیک بچه بشه ولی اون اصلا بچه براش مهم نیست خیلی بدی ها به خودم کرده که نمیتونم فراموش کنم حتی با این که مریض شده نمیتونم ببخشمش من دلم آنقدر سیاه نبود خودش باعث شده الان ببینمش حتی دلم نمیخواد تو صورتش نگاه کنم نگید آدم سنگ دلی هستم خودمم ناراحتم ولی نمیتونم فراموش کنم دست خودم نیست الان چه طوری به شوهرم بفهمونم که دلم نمیخواهد برم خونه مامانش چی بگم کمکم کنید لطفاً