مامانم دید یه دفعه رفتم تو اتاق اومد دنبالم گفت چی شده بهش گفتم کنارم نشست
گفت هر چی بگی صبر میکنم اگر مشکلت سنته من تا 3 سال همه رو راضی میکنم
من:به همه گفتی خون مون نخورده
گفت زبونه دیگه یه تیکه اس اون وری میچرخه
گفتم چه جوری به بابات دروغ گفتی
گفت من دروغ نگفتم فقط راستش نگفتم اونجا اینجوری که نه گفتن تابو و من اولین نفری بودم که این تابو شکست
داشتم راضی میشدم که چه عاشقه میخواد صبر کنه