مامان من آماده ام
زود باش دیگه کی میریم میخوام برم با بچه ها بازی کنم...
الان میریم...
جمعه ای دیگر فرارسیده بود قلب کوچکم در تب و تاب رفتن به خانه ی مادربزرگم بود سوار بر ماشین به سمت خانه ی مادربزرگ به راه افتادیم سرکوچه نشسته بود و انتظارمان را میکشید فاطمه هم کنارش بود در کنار دیگر دختران محله....
بادی ب غبغب انداختم برای این ک بیشتر جلب توجه کنم دستی به شنل جدیدم که با شال و کلاه جدیدم ست کرده بودم کشیدم پشت چشمم را نازک کردم و با نهایت توان در فخر فروشی قدم برداشتم بچه ها دورم را گرفتند و هرکدام محو لباس هایم بودند همین برای دل خوشی من کافی بود
فاطمه و دوستانش دستم را گرفتند و به محل بازی بردند
تا ظهر سرگرم بازی بودیم که آنقدر غرق بازی و خوشی بودیم که صدای دایه(مادربزرگم)
ما را به خودمان آورد
بچه ها بیاید ناهار در آغوشم کشید و گفت اگه بدونی برات چی درست کردم؟
میدانستم طبق روال هر جمعه ناهار قرمه سبزی بود
اما خودم را مثل همیشه بی حواس جلوه دادم
نمیدونم چیه دایه؟قرمه سبزی غذایی که تو دوست داری
با ورود ما به خانه دایه مشغول چیدن وسایل ناهار بود بعد از ظروف ملامین دو ظرف چینی اش ک مخصوص من و فاطمه بود را نیز آورد و قاشق رویی اش که مخصوص من بود...
سر سفره همه چیز بود دوغ پلوی زعفرانی قرمه سبزی نان طبق معمول خودم را لوس کردم و گفتم دایه پیاز نزاشتی؟من خیلی دوست دارماااا
مامان باچشم غره نا ب جا بودن حرفم را به من گوشزد کرد!اما دایه با لهجه ی قشنگش گفت دردت به جونم چرا زودتر نگفتی گِشت کسکم(همه کس من)
ناهار را که خوردیم من و فاطمه باز مشغول شیطنت بودیم دایه دوباره مارا فراخواند و برایمان تخمه آورد با همان ظرف های ملامین آبی ساده اش تخمه را که خوردیم با چشمک به هم فهماندیم ک وقت خرید خوراکی فرا رسیده!دایه من و فاطمه را به دکان کوچک سرکوچه برد و از هرآنچه که در مغازه بود برایمان خرید.
با نگاه به حجم زیاد خوراکی ها گفتم دایه مامان ممکنه دعوام کنه آخه همیشه میگه زیاد پولای تو رو خرج نکنیم!عینک دور مشکی اش را روی صورتش محکم کرد و گفت اون با من تو فقط خوش بگذرون فکرت رو درگیر نکن
با فاطمه به کوچه رفتیم و باز مشغول بازی شدیم تا شب که بوی کوکو مشاممان را نوازش میداد کوکویی ک دایه با عشق برایمان پخته بود را خوردیم و کم کم آماده ی رفتن شدیم و تا دیدار بعدی که جمعه ی بعد بود از دایه خداحافظی کردیم...
در کودکی رفتن به خانه ی دایه برای من واقعا لذت بخش بوداماراین اواخر که دایه دیگر رمقی نداشت پیر شده بود پرتوقع ما مانع دیدن محبت هایش شده بود آنقدر بزرگ شده بودیم که آن لذت های کودکی دیگر ب چشممان نیاید دایه و خوبی هایش برای ما بچه ها رنگ باخته بود و ماها به نوجوانی خود غره شده بودیم اما او همچنان مهربان بود
روزی از روز های جمعه که طبق معمول آنجا بودیم دایه شدیدا مریض بود همچنان که سروین قشنگش را محکم میکرد گفت بچه ها من مادربزرگ خوبی بودم براتون؟جمله اش غم داشت دلم گرفت یاد روزهای کودکی افتادم که چقدر برای دایه و خانه اش ذوق داشتیم اما الان...دلم از بی عاطفه بودن خودم شکست
بی تعلل گفتم مگه از تو بهتر هم هست دایه جان این حرفا چیه در دل با خودم عهد کردم که مِن بعد بیشتر برایش وقت بگذارم
نگاهش که پر از نگفته هایی بود که چشمانش آنان را فریادمیزدند را به چشمانم دوخت و با لب های چروک و آزرده اش لبخند قشنگی زد لبخند؟بیشتر شبیه تلخ خند بود
فردای آن روز که به مدرسه رفتم اواسط زنگ اول بود که برادرم به دنبال من آمد امدنش وسط ساعت درس و چهره ی غمگینش حامل اخبار خوبی نبود چشم به چشمانم دوخت لب برچید و گفت دایه فوت شده😞
قلبم شکست فریااااد زدم چی میگی داداش؟ یعنی چی این حرفا داری میگی دیگه دایه نیست؟اشک های سمجم را به شدت پاک میکردم میشه انقدر دری وری نگی ما که دیروز خونه ی دایه بودیم حالش اونقدرا بد نبود مامان خودش گفت رو به بهبودیه
با مشت به سینه ی برادرم میکوفتم و نبود دایه را انکار میکردم برادرم هم جز اشک ریختن واکنشی نشان نمیداد...
آن روز های تلخ سپری شد
داغ نبود دایه کم رنگ شد
دایه محبت هایش مهربانی هایش مهمان نوازی های جمعه هایش ظرف هایش همه و همه به دست فراموشی سپرده شد....یادآوری از دایه فقط مناسب وقت هایی بود که به آرامستان میرفتیم
امروز مشغول درست کردن ناهار بودم قرمه سبزی درست کردم عطر قرمه سبزی در روز جمعه دلم را برد به ۱۵سال پیش
دایه جان کجایی😞
متنفرم ازجمعه هایی که همچنان هستند
قرمه سبزی هایی که پخته میشوند...
از هرچیزی که به من نهیب میزند که تو دیگر نیستی...
بند بند وجودم برای وجودت برای گشت کس گفتنت له له میزنند اشک امانم نمیدهد
کاش به خوابم می آمدی و اقلا فقط در رویاداشتمت حتی برای زمان خیلی کم😭
خیلی دلتنگتم دایه جان😭🖤