بابام تو جوونیش با یه دختری دوست بوده عشقشون انقد بزرگ بود که همه فامیل و آشناهای هر دو طرف و حتی مامانم اینو میدونستن بعد بابام یه دفعه میبینه دختره ازدواج کرده و وقتی علت رو میپرسه راز یک اتفاق سیاه رو با بابام در میون میذاره و بهش میگه تو منو اونجوری قبول نمیکردی. چند شب قبل یه جشن خانوادگی بودیم و اون خانومه اونجا بود (گرچه اصالتا همشهری هستیم ولی تو شهرهای جدا از هم زندگی میکنیم) مات موندم عین دختر پسرهای نوجوان رفتار میکردن. نمیدونستم ناراحت بشم یا بخندم ولی در کل دلم براشون میسوزه. مامان بابام تو زندگی همدیگه هیچ جایگاهی ندارن و پای درد دل هر کدوم که بشینی میگن به خاطر ارزشهای اجتماعی و بچه هامون باهم زندگی میکنیم.
خواهشا نیاین بگین اگه رازه تو از کجا میدونی، من و بابام سالهاست هم راز همدیگه هستیم و من سالهاست با مادرم قطع رابطه کردم. ضمنا مادرم تو اون مهمونی نبود. در واقع مامان بابام هیچ جا باهم نمیرن