دیروز دیدمش ،خیلی خوشبخت بود کاملا از چهره اش خوشبختی می بارید
می گه از وقتی شوهرم مرده طعم زندگی رو می چشم
تو کافی شاپ دیدمش با دو تا بچه هاش بستنی می خوردن و از ته دل می خندیدن .سر کار می ره ،حسابدار یه شرکته تا ساعت ۲،بعدش هم زندگی و به قول خودش آزادی به معنای واقعی ،مشکل مالی نداشت چون شوهرش خونه و ماشین داشت که الان برای دوستمه
بهش گفتم بچه هات بهونه پدرشون رو نمی کنن ،می گه اینقد کنار هم حالمون خوبه که اصلا پدر یادشون رفته،البته شوهرش هم آدم خوبی نبود ،دست بزن داشت و مدام دعوا داشت و خونه رو متشنج می کرد ،
منم با دو تا بچه و همسرم اونجا بودم ولی حال ما اصلا مثل اونا خوب نبود
کاش همه ی مردای بد نابود بشن تا حداقل زن و بچه هاشون بتونن با آرامش زندگی کنن