نیمه شب بود ؛او غمگین بود و مقدار زیادی تنها
به موهایش دست کشید . محتاج نوازش بودند ؛سالیان دراز شاید از کودکی
بعد مدت ها آن شب به خودش دقیق شد
چقدر ادای بی احساس ها را در آورده بود بعد بغضش را زیر پتو ؛زیر دوش ؛آخر شب تنهایی ترکانده بود
چقدر دلش قنج میرفت برای نوازش اما نمیشد
هیچ کس را نداشت که به او بگوید ؛یعنی قبل تر ها گفته بود فایده نداشت نوازشی که طلب کند را نمیخواست. . حس میکرد خودش را حقیر کرده
یک باره از ذهنش گذشت ؛من مهربان ندارم ؛نامهربون من کو !؟ چشمانش پر شد
فکر کرد شاید وقتی مردم دست خدا موهایم را نوازش کرد و به آن بوسه زد 🖤