سره انگشترش که یادم رفته بود کجا گذاشتم خیلی حرفای بدی زد بهم گفت تو که انقد فراموشکاری لازم نکرده بچه منا بزرگ کنی هری برو خونه مامانت...گفت راهشم بلدم هیچ مهریه ای بهت تعلق نگیره...گفت خیلی ام تحفه ای به چیت مینازی..و خیلی حرفای دیگه بعد رفت سره ایینه دید انگشترش اونجاس دیگه هیچ حرفی نزد تا صبح تو اتاق گریه کردم نیومد ببینه سالمم یا نه واقعا دلم شکسته شما بودید چیکار میکردید