یبار داشتیم با عمه ها و عموهای کامبیز جان بهمراه بچه های جوونشون داشتیم ورق بازی میکردیم یهو من موقع دست دادن زیاد خندوندنم موقعی که داشتم دستو پخش میکردم یدونه ازم در رفت کل جمع خودشونو بزور کنترل کرده بودن و سکوت عجیبی حاکم شده بود تا اینکه متین بچه خواهر شوهرم برگشت گفت وای بابا زندایی پریسا بیب داد
جمع منفجر شد و شوهرم گردن گرفت ولی همشون میدونستن کار من بود و به روم نیاوردن
حالا شما تعریف کنید