بابام پاشو کرده بود تو یه کفش که آبجیم باید با یه مرده ازدواج کنه
اومدن قرآنو و اینام آوردن
آبجیم شبانه روز گریه میکرد ولی نه بابام نه مامانم قبول نمیکردن حتی اقوام گفتن قبول نکردن گفتن به شما چه میگفتن الا و بلا همین
دیگه یه شب تا صب انقد سر سجاده نادعلی خوند تا صبح مامانم برای نماز صبح بیدار میشه میبیندش دلش نرم میشه میره به بابامم میگه همون موقع بابام میگه پس زنگ بزنیم بیان وسایلشونو ببرن
باورت نمیشه چقد بابام لج کرده بود ولی یهو وا داد