من ده ساله ازدواج کردم عین این ده سال خانواده شوهرم اذیتم کردن عروسیم زهرم کردن خونه دار شدنم بچه دار شدنم...هیچ خاطره خوشی از هیچ اتفاق خوب زندگیم برام نذاشتن ده سال حرف نزدم ریختم تو خودم و هر دفعه شوهرم میگفت بگذر گوش میدادم ب جایی رسیدم ک واقعا کارم ب روانپزشک رسیدو مصرف قرص.ما دو شهر جدا از هم زندگی میکنیم بار اخر ک شوهرم هم دیگ خودش ب چشم دید خیلی چیزارو قبول کرد ک هر زمان اومدیم شهرشون من خونه مامان خودم بمونم و اونجا نرم اما همین داستان باعث شد ک با شوهرم دعوای بدی بکنن بماند ک چ حرفا ب من زدن و حتی این داستان داشت میرسید ب گوش خانوادم اینم بگم ک این ده سال من هیچ کدوم از مکشلاتمو ب خانوادم نگفتم الان نمیدونم چیکار کنم ن توان اینو دارم ک برم سمتشون مخصوصا ک فقط بابت ی نرفتن اونجا اینطور داستانی درست کردن و نمیدونم میشه همین رویه رو ادامه دادو تا اخر همین طور پیش رفت اصلا کارم درست بود؟یا اشتباه از من بود؟