خسته شدم
خیسسسسسسسته شدم
نمیدونم چرا چراااا زندگی هیچوقت اسون نمیشه درحالیکه همیشه دوییدم تلاش کردم سعی کردم با چالشاش معما گونه رفتار کنم بجای ناله و زاری
هسچوقت ازون دخترایی نبودم ک بگم اره دنیا همینه و نمیدونم من کاری نمیکنم چون تهش ناعدالتیه
با اینک بود ، واقعا ناعدالتی بود ، برا ی بچه تو هفت هشت سالگیش تاااا بعدش واقعا ناعدالتی بود
اینهمه بی پناهی ترس بی تکیه گاهیی واااقعا عادلانه نبود
همیشه درس خوندم کار کردم سنگ صبور مامانم بودم ابزار تخلیه دردلا و کتکا و عصبانی شدنای مامانم از دست بابام بودم ، بخاطر اوضاع خانواده تو مدرسه انگشت نما بودم، از پدرم هییییچ عشقی ندیدم ولی همش سعی کردم دوستم داشته باشه ، همیشه التماس مامان بابامو کردم ک خونمون فقط یخورده شکل خونه باشه یخورده با میدون جنگ فرق کنه ،بخندم ،خونه ر شاد نگه دارم ، فوی باشم
خسته شدم بخدا خسته شدم بخداااا خسته شدم
از تحقیر از توهین از بی ادبی از دعوا از ناامنی از خونه بیرون پرت شدن از بیپناهی از ترسیدن از همه چی
بدم میاد ک درد دل کنم ولی میدونین همه ادما یوختایی تنها میشن و ب دوست نیاز دارن
میشه دوستم باشین ؟
میشه بهم بگین ک اینا میگذره؟
بهم بگین ک این روزا تموم میشن؟
بگین ک بلاخره یروژی این رنگی نیست؟
میشه یکی یخورده باهام حرف بزنه؟