نمیدانم کدام تکه از روحم را در کجای جهان جا گذاشته ام که این چنین ویرانم .
خالی شده ام، خالی شدن درد است!
میگویی درمانش جایگزین کردن است؟؟؟
آخر جای خالی اش با هیچ چیز پر نمیشود. اما این بار جای خالیش پر که نشد هیچ سر ریز شدن از غم
خالی شدن های میانه سی سالگی دردش بیشتر است
چون چشیده ای زهر تلخ زمان را
آخ که دل زبیده دیگر توان جای خالی ندارد ، سی ساله ها میفهمند حرف مرا، سی سالگی سن بدی نیست اما گذر زمان زهرش را به تمام این سن و سال میریزد حس میکنم سی سالگی نوک قله ی جوانیست قبل آن طوفان و بعد آن آرامش است
اما ، امان از تلاطمی که دارد .....
زبیده سی ساله دلش برای آینده نیامده محیا نیست
آخر زن...... کِی به هفتمین سالگرد ازدواج رسیدی ؟
کِی شکوفه زیبایت پنج ساله شد ؟
کی زیر چشمت انقدر چروک نشست ؟؟
آن درخشش چهره و چشمانت چه شد ؟؟؟؟
بخواهم بگویم تا صبح مرثیه خوانم
اما همینقدر میدانم که با وجود تمام سپاسگزاری و قدردانی برای داشته هایم ....
جای نداشته هایی در روحم خیالیست
ای خدا نیامرزد پدر این بحران سی سالگی را
کاش در پس این قله ی عمر آرامشی باشد .....
این یک متن ادبی است و واقعیت ندارد
زبیده ۵ خرداد ۱۴۰۲