من فکر میکردم مادربزرگم شبا جادوگره
سمیه نرین؟
ببخشید
تاپیکو اینحوری خوندم که سُمیه نَرین!😐
سمیه نریده تو افکارمون
یادم نیس
آدم منطقی بودم
ولی یه بار دستشویی بودم یه مارمولک از سقف افتاد روم
آنقدر جیغ زدم هیچکس باور نکرد
من با دوتا از خاله هام میترسیدم تنها بشم
چهرشون یه جوری بود
فوق العاده خوشگل هم هستن ها
خیلی نازن
ولی یه پالس عجیبی از چشماشون میگرفتم
و هنوزم یه خورده هست
نمیدونم بگم نگمم ولی خب چیکار کنم بچه بودم دیگه 😂😂😂🤦♀️
بچه بودم فکر میکردم اینا که میمیرن دسشویی میخورن که میمیرن😑😂
گفتی مادربزرگ یادم اومد
بچه بودم تا ۵ صب بزور بیدار موندم ببینم میگوزه یا ن
منظورت سمی ترین هس فک کنم
اگه بوسم کنن تموم میشم
عروسکا زنده ان
نور گیر گلخونه ها عامل اومدن هیولا تو خونه اس
من یه نقطه بودم تو شکم مامانم از بچگیم که وقتی با بابام ازدواج کرده این نقطه رشد کرده شده من
فکر میکردم خودمم این آپشنو دارم
من فکر میکردم عروسکام نصفه شبا زنده میشن..
مادرم هم می‌رفت سرکار می‌گفت کلاغ هایی که میان تو حیاط دوستامن هرکاری داخل خونه کنید بمن میگن..
باورم شده بود واقعا..میخواستم خونه رو بهم بریزم پرده هارو می‌کشیدم کلاغ ها نبینن به مامانم بگن🥴
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
