گوهی اوقات فکر میکنم چه میشد اگر در جهان دیگری متولد میشدم، میان مردمانی دیگر .
گاهی اوقات به تنگ می آیم از فعلِ بودن .....زن بودن .....مادر بودن ......خوب بودن ..... آنقدر که دلم میخواهد فندک بگیرم زیر باید ها و نباید ها وَ جهانی را ازین مخمصه خلاص کنم .
گاهی اوقات گم میکنم شادی را ، یادم میرود شاد بودن چگونه بود ، دلم برای زبیده ی ۶ ساله لک زده دخترکی که تمام شادی اش قورمه های مامان زری اش بود .
فکرش را که میکنم این زن صبور و نیمه کدبانویی که از خودم مقابل چشم های دیگران ساخته ام ، فرسنگ ها با آن دخترک شاد فاصله دارد .
گاهی شب ها وقتی همسرم میخوابد به چشم های بسته اش خیره میشوم دانه به دانه مژه هایش را میشمرم و با هر دانه خاطره ای از چشمانم سرریز میشود ، عجیب دلم لک زده برای زبیده قدیم ، آی خدا به زمین گرم بزند این بحران ۳۰ سالگی را که هر چه به آخر میرسد عجیب تر میشود .
همسرم گاهی میگویم مرد بودن کار شاقی است . دلم میخواد جلویش قهقهه سر بدهم و بگویم پس زن بودن را نچشیده ای گرچه از خیلی زن های دور اطراف کم نچشیده ام ، مردها لا اقل روراست تر از زن ها هستند، حداقل همسر من اینطور است .
هیچوقت یادم نمیرود اوایل ازدواج مرا نیمه جان صدا میکرد ، بقول مادر زری ام مثل خر ذوق میکردم راست میگفت همینجور با زبان چربش خامم کرد خودم را نه ، دلم را .
حالا کمتر میگوید نیمه جانم ولی چهره جا افتاده و چشمان مشتاقش شب ها صد نیمه جان را داد میزند
آخ زبیده چه بر باد رفتی ای زن ......
زبیده اول تیرماه هزارو چهارصدودو
این یک متن ادبی است و واقعیت ندارد