سلام،
یکسال و نیم که عقدم با پسرعمه م ، منم ۲۳ سالمه و اون ۲۶
خیلی تفاوتا باهم داریم،اون روستا اطراف تبریز بزرگ شده من تهران،از هرلحاظ اخلاقی فرهنگی عقاید و افکارو...بهم نمیخوریم ،همیشه دعوا داریم بحث داریم سرچیزای بیخود.دوکلام نمیتونیم بدون بحث باهم حرف بزنیم.هیچوقت پیشش خوشحال نبودم راحت نبودم ،محدودم کرد.من خیلی بگو بخند و خوش مشرب بودم منو مثل خودشون پژمرده کرد...عمم یه ادم سرد و بی روح خونشون به شدت دلگیر.
همون اول خواستم جدا شم اما پدرم مخالفت کرد.
اومده بود خونمون سر یچیز بی خود قهر کرد پاشد رفت!بهش زنگ زدم گفت دیگ به من زنگ نزن وگوشیش و خاموش کرد...
منم به پدرم گفتم دیگه نمیتونم بچه بزرگ کنم خسته شدم از رفتارای بچگانش.
خلاصه که پدرم گفت اصلا باهاش حرف نزن تا خواهرم خودش زنگ بزنه تکلیف و روشن کنیم.
همه میبینن که چقدر تغییرکردم اون ادم سابق نیستم انتخابم غلط بوده و مستقیم و غیر مستقیم بهم میگن،اما من همیشه طرفداریشو کردم هواشو داشتم میگفتم نه خیلی خوبه خیلی خوشبختم باهاش...
تو دوراهی ام بااینک میدونم باهاش اینده جالبی ندارم اما ترس دارم ترس از شکست و عواقب جدایی و....نمیدونم بهش فرصت بدم (بارها فرصت دادم و قول داده درست بشه اما نشده) یا تمومش کنم ...