من مادرمو ندیدم تو نوزادی جدا شده از پدرم و همون موقع ازدواج کرد بچه هم داره الان
من با مادربزرگ پدری بزرگ شدم بچه که بودم نمیفهمیدم حتی کسی به مامانم میگفت مامانبزرگت عصبانی میشدم بعد کم کم فهمیدم ولی بخاطر این که مدیون زحمت های مامان جونمم هیچ وقت نه حرف مادرمو ردم نه خواستم ببینمش
الان که دیگه ۲۱ سالمه درک میکنم حس مادر به فرزندو اصلا اون نگاه مادرا به بچشونو میگم یعنی مادر منم دوسم داشت؟
من انقدر بچه بدی بودم که تو ۲۰ روزگی تو خونه تنهام گذاشت و رفت دوستام انقدر خوب ماماناشون باهاشون رفیقن نگرانشون میشن باهاشون درد دل میکنن من هیچ کسو ندارم که حتی مریض هم میشم به کسی نمیگم چون مهم نیست فقط موفقیتام حال خوبم براشون خوبه اگه یموقع خطا کنم میگن دختر همون مادری دیگه....
من تا حالا هزار بار تصورش کردم میگن شببه مامانتی تو ایینه نگاه میکنم تصورش میکنم ولی چ فایده
نمیخوام ببینمش مطمعنم اونم الان زندگی و نظم خودشو داره و نمیخواد منو ببینه
کاش میدونستم وقتی فهمید معلم شدم چ حسی داشت وقتی الان بنر رتبه دو رقمی ارشدمو تو شهر میبینه چه فکری میکنه
پ.ن ۲۱ سالمه