2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تو روبیکاست  من چندتا پارتش رو میزارم

#Part_1

#رمان_دختر_برنامه_نویس👩‍💻

.


.[@rooman908]

.


لپتاپم رو باز کردم ببینم رتبه ام چند شده بعد اینهمه استرس یه یا خدااا گفتم و باز کردم چشمام رو بستم رفتم تو سایت 

آروم آروم باز کردم وااااااای ی جیغ بلندی کشیدم که مامانم بدو بدو اومد تو اتاقم در رو باز کرد دید من دارم از خوشحالی بال بال میزنم 


-مامانم گفت:چتهه دختر ترسیدم گفتم مار دیدی اینجوری جیغ زدی 

"من با خنده گفتم: نه مامان کنکور قبووول شدم اون دانشگاااهی که میخواستم 

مامانم خیلییی خوشحال شد گفت مبارکهه به سلامتی ایشالا بری دیگه دانشگاه 


"باخنده گفتم :ایشالا مهر ماه میرم دیگه از دستم راحت میشی 


-مامان گفت : اعییی یعنی میشه من از دست تو راحت شم 

"من گفتم : ماااااماااان 


-مامان با خنده گفت: شوخی کردم دخترم 


من گفتم:باشه ماااماان منم باور کردم 


تا خواست مامانم چیزی بگه رفتم تو اتاقم 

زنگ زدم به لادن رفیق فابم 

سه تا بوق خورد برداشت 


+لادن:الو هان چیه باز تو زنگ زدی نمیزاری آدم بخوابه 


"من گفتم: بلند شووو دختر ای تنبل برو ببین رتبه ات چند شده


لادن انگاری هنگ کرده بود +گفت چیی رتبه ای چی؟

"گفتم : عای عای دنیا رو آب ببره لادن خانم رو خواب میره دختره ای دیونه برو تو سایت ببین رتبه ات چند شده


+لادن گفت: جدییی رتبه ها اومده پس صبر کن برم ببینم چند شدم بت خبر میدم 

.

.

.

گوشی رو قطع کرد 

من تو این سه سال شغلی داشتم سایت درست میکردم هک بلد بودم و.. 

درآمدی داشتم برای خودم تا بتونم ی ماشین خوب برای خودم بگیرم

#Part_2

#رمان_دختر_برنامه_نویس👩‍💻

[@rooman908]


لادن بهم زنگ زد گفت قبول نشده

من خیلی بهش دلداری دادم گفتم اعیب نداره 

من براش خیلی ناراحت بودم که نتونست قبول بشه منو لادن سه سال باهم رفیق بودیم از کلاس ۱۰ باهم آشنا شدیم 

اونم میخواست بره برنامه نویسی ولی چ کنیم نشد که نشد 


صدای زنگ خانه اومد 

مامانم از اشپز خانه داد زد دلاراام دخترم برو در باز کن 

منم بی حوصله رفتم در رو باز کردم دیدم لادن تعجب کرده بودم لادن که پشت تلفن داشت شور شور اشک می‌ریخت الان جلوی من وایستاده خیلی ام خوشحال 


+طلب کارانه گفت: دلارام خانم نمیخوای بیای کنار ؟؟

وا وا ببین دختره ای پرو رو منو اونجا ناراحت کرده الان شاد و منگول جلوی من وایستاده

"منم مثل خودش طلب کارانه گفتم:خیر شماا؟

+لادن باخنده گفت: دلارام بیا کنار بیام تو خسته ام بهت توضیح میدم 

من ی چپ چپ نگاش کردم رفتم کنار اومد داخل در رو بستم


لادن رفت آشپزخانه 

+گفت: به به سلام بر خاله ای خودم 

_مامانم گفت : سلام دختر گلم خوبی چه خبر از این طرفا 

لادن تا خواست حرفی بزنه دست رو محکم گرفتم گفتم مامان منو لادن کار داریم ببخشید گفتم و لادن بردم تو اتاقم 


+لادن گفت: چته روانی چرا اینجوری میکنی دستم درد گرفت 


"من گفتم: میشنوم!!

+لادن پوفی کرد گفت: الان خیلی گشنمه بزار بعد غذا بهت توضیح میدم 

_با اعصابانیت گفتم:لااادن رو اعصاب من داری یورتمه میریااا یا میگی چی شده یا از غذا خبری نیست 

لادن با گریه ای ساختگیش گفت:من گشنمه بزار غذا بخورم بعد بهت قول میدم بگم 

که یهو مامان اومد داخل با

_اخم گفت: معلومه اینجا چ خبره؟؟

دلارام با تو ام چرا اشک دختر معصوم رو درمیاری؟؟؟

از پایین صدای داد و بیداد میومد میگفت :مااامان ،دلاراااام کجایید بیایید گشنمههه 

منو مامان و لادن هنگ‌ کرده بهم خیره شده ایم.

#Part_3

#رمان_دختر_برنامه_نویس👩‍💻 


"من گفتم:ماماان داداش دیار از سربازی اومده 

مامانم باذوق رفت پایین یک لحظه قیافه ای لادن رو دیدم نیشش تا بنا گوش باز بود 

لادن عاشق دیار بود خودش تابحال بهم نگفته بود از رفتاراش فهمیده بودم  

داداش من زیاد رفیق باز نبود مثل خودم بود منو دیار دوقلو بودیم هر روز هم باهم جنگ و دعوا داشتیم برعکس دیار من شر تر و مغرور تر بودم ولی دیار نه بچه ای مظلوم و ساکتی بود نمیگم مغرور نبود بود نه خیلی اندازه من از فکر کردن رفتم بیرون دیدم کسی نیست و من تو اتاق تنهام 

دلارام رفته بود پیش داداشم من بعدم میومد بره پیش داداشم دوست نداشتم داداشم ازدواج کنه اونم تو سن ۱۸ سالگی 

بخاطر همین لادن رو از دیار دور میکردم تا عاشقش نشه نمیگم لادن دختر بدی هست لادن اتفاقا دختر خیلی خوبی ولی دلم نمیخواد با داداشم ازدواج کنه 

یواشکی از پله ها رفتم پایین ببینم دارن چیکار میکنن 

لادن خانم نیشش تا بنا گوش بازه زل زده به دیار 

خوشم اومد دیارم اصلا محلش نمیکنه 

ی لحظه دیدم دیار نیست اعع کجا رفته خواستم برم پایین دیدم سایه یکی پشت سرمه 

من از بچگی عاشق رزمی بودم رزمیمَم خیلی خوب بود همونجا وایستادم 

دیار میدونست ممکنه ی ضربه بهش بزنم ●گفت: دلارام خانم منم داداشت نزن 

"باخنده برگشتم گفتم: به به داداش گلم از این طرف یاد فقیر فقرا کردی

#Part_4

#رمان_دختر_برنامه_نویس 👩‍💻



دیار خندید و رفت 

ساعت 13:15 بود که آبجی کوچیکم دیبا رو باید از مدرسه میومد که دیار گفت اون دیبا رو میاره با کلی اصرار خلاصه مامان قبول کرد 

.......................

دیار

.

.

رفتم اتاقم ی‌لباس مشکی برداشتم پوشیدم 

با ی شلوار لی میشکی موهام رو قشنگ باژل حالت دادم 

اسپرم رو از کشوم بر داشتم دوتا زدم به خودم گذاشتم سر جاش 

کشو پایین رو باز کردم ی کتونی مشکی بر داشتم پوشیدمش قبل سربازی خریده بودمش تازه بود دیگه نتونستم بپوشم تازه بود 


ساعت مچیم رو از رو کمدم برداشتم انداختم دستم 


ی گردنبند مشکی مات انداختم گردنم 


خوب آماده شدم برم که دلارام با اخم جلوم وایستاده بود

_دلارام گفت: کجا داش گلم برای کی انقدر خوشتیپ کردی 

منم ی اخم کردم بهش

 ●گفتم:اگه اجازه بدید برم دنبال آبجی گلم دیر شده 


دلارام ی لبخند کجی زد و رفت 

منو دلارام همیشه باهم دعوا میکردم اصلا راه نمیومدیم باهم 

سوئیچ ماشینم رو برداشتم رفتم 

سوار ماشین شدم راه افتادم 

بعد از 5 دقیقه رسیدم دیبا رو دیدم براش دست تکون دادم که با ذوق منو دید بیاد سمتم چشمم خورد به ی متوری که دهنش رو با ی دستمال مشکی بسته بود با اخم بهش نگاه کردم دیدم نگاهش به دیباست 

سریع از ماشین پیاده شدم متوری گاز گرفت رفت سمت دیبا من داد زدم: دیباااا مراقببب باااااش برو اون سمت ولی دیبا با خنده داشت به من نگاه می‌کرد من بدو بدو رفتم سمت دیبا چشمام سیاهی دید و فقط صدای جیغ و داد می‌شنیدم متوری ام از ترس فرار کرد

.......

دیبا


من انقدر جیغ و داد کردم که صدام در نمیومد گلوم میسوخت به هق هق افتاده بودم نفسم بند نمیومد 

داداشم تصادف کرده بود من چیکار میکردم 

رفتم مدرسه به مدیرمون گفتم زنگ زد با آمبولانس داداشم رو بردن منم با آمبولانس رفتم 

خانمی که اونجا بود خبر داد به خانوادم 

دیدم مامانم با جیغ و داد اومده با آبجی دلارام آبجی انگاری تو هنگ بود نه گریه میکرد نه حرفی میزد نه کاری میکرد به یجا زل زده بود

+مامانم اومد گفت پسرمم کو من پسرم رو از شما میخوام 

~خانمی که اونجا بود گفت: آرام خانم اینجا بیمارستان صبر کنید الان دکتر میاد

بعد از 20 دقیقه دکتر اومد...

#Part_5

#رمان_دختر_برنامه_نویس👩‍💻 


دلارام 

من گریه ام نمیومد تو هنگ بودم فقط نگران داداشم بودم که زود تر بیاد بی قرار بودم سرم بجوری درد میکرد قبلم سوزش میکرد نمی دونستم چِمه فقط دلم میخواست ی خبر خوش بشنوم دکتر اومد من سریع رفتم جلوی دکتر رو گرفتم گفتم اقاای دکتر حال داداشم چطوره؟ چیزیش شده؟؟؟

~آقای دکتر گفت: نگران نباشید به موقع رسوندیش بیمارستان فقط باید ی آزمایش انجام بده ببینم چیزیش نیست مرخص میشه 

ازش تشکر کردم گفتم می تونم ببینمش ~آقای دکتر گفت: نه بزار استراحت کنه 

_من گفتم : دکتر فقط ۲ دقیقه زود میام 

~آقای دکتر گفت: فقط ۲ دقیقه اجازه میدم ببینیش 

من سریع رفتم داخل دیدم داداشم سرش رو باند پیچی کرده بودن یکی از دستاشم شکسته بود 

رفتم با خنده گفتم : داداش چرا مواظب نیستی نگاه چیکار کردی با خودت ؟

●دیار گفت: بجای اینکه بیای بگی داداش جون حالت خوبه چطوری الاهی قربونت بشم میای اینو بم میگی :/

_من گفتم: نه انتظار داری نازت رو بکشم بگم داداش گلم الاهی فدام بشی حالت خوبه قربونم بشی بهتری ؟

دیار هیچی نگفت فکنم ناراحت شده گفتم خو حالا تو ام بلند مثل دخترا فقط قهر کنی نازت رو بکشم بجای اینکه تو بیای ناز منو بکشی من باید ناز تو رو بکشم

حالا بهتری؟ چیزی میخوری بخرم بیام 

یهو با چشای ذوق زده بهم نگاه کرد با صدای بم گفت: ساندویچ ناگت میخوام 

_بهش گفتم: شوخی میکنی دیگه؟

●دیار: نه خیلی ام جدی ام میخواستی تعارف نکنی حالا ام برو بگیر میبینی که تصادف کردم 

_دلارام: به من چه میخواستی تصادف نکنی جرمش رو من که نباید بکشم 

دیار:خانم پرستار خانم پرستار

●دلارام : چی میخوای بگو به من با پرستارا چیکار داری؟

تا خواست چیزی بگه بهش گفتم من میرم سفارشتون رو بیارم آقای احمدی

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792