#Part_4
#رمان_دختر_برنامه_نویس 👩💻
دیار خندید و رفت
ساعت 13:15 بود که آبجی کوچیکم دیبا رو باید از مدرسه میومد که دیار گفت اون دیبا رو میاره با کلی اصرار خلاصه مامان قبول کرد
.......................
دیار
.
.
رفتم اتاقم یلباس مشکی برداشتم پوشیدم
با ی شلوار لی میشکی موهام رو قشنگ باژل حالت دادم
اسپرم رو از کشوم بر داشتم دوتا زدم به خودم گذاشتم سر جاش
کشو پایین رو باز کردم ی کتونی مشکی بر داشتم پوشیدمش قبل سربازی خریده بودمش تازه بود دیگه نتونستم بپوشم تازه بود
ساعت مچیم رو از رو کمدم برداشتم انداختم دستم
ی گردنبند مشکی مات انداختم گردنم
خوب آماده شدم برم که دلارام با اخم جلوم وایستاده بود
_دلارام گفت: کجا داش گلم برای کی انقدر خوشتیپ کردی
منم ی اخم کردم بهش
●گفتم:اگه اجازه بدید برم دنبال آبجی گلم دیر شده
دلارام ی لبخند کجی زد و رفت
منو دلارام همیشه باهم دعوا میکردم اصلا راه نمیومدیم باهم
سوئیچ ماشینم رو برداشتم رفتم
سوار ماشین شدم راه افتادم
بعد از 5 دقیقه رسیدم دیبا رو دیدم براش دست تکون دادم که با ذوق منو دید بیاد سمتم چشمم خورد به ی متوری که دهنش رو با ی دستمال مشکی بسته بود با اخم بهش نگاه کردم دیدم نگاهش به دیباست
سریع از ماشین پیاده شدم متوری گاز گرفت رفت سمت دیبا من داد زدم: دیباااا مراقببب باااااش برو اون سمت ولی دیبا با خنده داشت به من نگاه میکرد من بدو بدو رفتم سمت دیبا چشمام سیاهی دید و فقط صدای جیغ و داد میشنیدم متوری ام از ترس فرار کرد
.......
دیبا
من انقدر جیغ و داد کردم که صدام در نمیومد گلوم میسوخت به هق هق افتاده بودم نفسم بند نمیومد
داداشم تصادف کرده بود من چیکار میکردم
رفتم مدرسه به مدیرمون گفتم زنگ زد با آمبولانس داداشم رو بردن منم با آمبولانس رفتم
خانمی که اونجا بود خبر داد به خانوادم
دیدم مامانم با جیغ و داد اومده با آبجی دلارام آبجی انگاری تو هنگ بود نه گریه میکرد نه حرفی میزد نه کاری میکرد به یجا زل زده بود
+مامانم اومد گفت پسرمم کو من پسرم رو از شما میخوام
~خانمی که اونجا بود گفت: آرام خانم اینجا بیمارستان صبر کنید الان دکتر میاد
بعد از 20 دقیقه دکتر اومد...