همه عمرم پدریزرگمو از دست دادم صبح
ظهر ک رسیدیم توی حیاط پدربزرگم چون پدربزرگم بابامو منو از همه بیشتر دوست داشت همه عمه هام و خانمای فامیل با جیغ ک داد و گریه دور ما میگشتن و خودشونو مینداختن گردن من و بابام بابام از شدت ناراحتی داد میزد و گریهرمیکرد انگار دنیا رو سرم خراب شدخ
بابابزرگم به دختر دوستی ک مهربونی و مهنان نوازی توی کل شهر معروف بود
بچه های غرب کشور دیگ رسم لکا رو میدونن
الانم بیست تا از پیرزنای فامیل نشستن دارن گریه و دست پیچه و مویه میگن
بابام و بقیه هم رفتن برای غسل و شستن باباجونم
بچه ها من رفتم دیدمش اروم خوابیده بود و هسچ دردی نداشت
انگار توی گوشم زمزمه میکرد مثل همیشه:بوعه بوعم اوما😔💔
بچه ها تو رو خوا براش دعا کنید...