به خاله نگاه کردموو گفتم : چی رو زیارت میکنم؟
تو سرم زد و گفت : دختره چشم سفید برو چایی بیار ...
خندیدم و رفتمتو اشپزخونه ...
تمام اون روزها حواسمپی قباد بود ...
خداروشکر میکردم نمرده بود ...
رحمان کم کم به مردم ارد میداد و مردم تونستن با سختی زمستون رو رد کنن ...
بهار تو راه بود ...
دو روز از عید گذشته بود که خاله اقدس اومد تو حیاطمون و مامان رو صدا میزد ...
نفس نفس میزد ...از سطل یه مشت اب زد تو صورتش و گفت : بیاید خبر دارم ...
رفتم تووحیاط و گفتم : پسرات اومدن ؟
_ اونا هم میان ...خبر خوش برای شماست ...
اقام قند رو تو دهنش انداخت و گفت : به ما خبر خوش نیومده ...
خاله با اخمگفت : حالا تا شیرینی ندین نمیگم ...
مامان به من نگاه کرد وگفتم : خاله بگو دیگه ...اون روسری مخملم که عمه بهم داده رو بهت میدم ...
خاله لبه پله نشست و گفت " مهربان حامله است ...
من و مامان از خوشحالی همو بغل گرفته بودیم...ماه ها بود ندیده بودمش و خاله گفت : خبرشو فرستادن ...
ممد اقا براش،گاو زمین زده ...میگن مادرشوهرش اسمون و زمین رو به پای مهربان ریخته ...
مامان گریه کنان گفت : خداروشکر ...
اقام ریز ریز خندید و گفت : میدونستم بچه هام به خودم رفتن سالمن ..
مامانبا اخمگفت : مگه من و خانواده ام نا سالم بودیم ...؟
_ اقاتون بیخشو با دختر بریده بودن مادرتونم دختر زا بود ...
اقدس خندید و گفت : امان از شما دوتا ...
دهنتون رو شیرین کنید ...
مهربان و مادرشوهرش فردا شب دعوتتون کردن شام منم گفتن بیام ...بچه هارو بزار خونه بریم ...
با عجله گفتم : من میخوام بیام ...
مامان غر زد نمیشه زشته ...
_ زشت نیست من باید بیام ...دلم برای خواهرم تنگ شده ...
میخوام خونه اشو ببینم ...
اقام با اینکه بی عرضه بود تو کار ولی خیلی مهربون بود و گفت : من میمونم شما برید ...
به رحمان میگم میرسوندتون ....
لبخند رضایت رو لبهامون نشست ...
دلم برای مهربان تنگ شده بود ...
یکی از اون لباسهای نو رو تنم کردم و به اجبار مامان روسری سرم بستم ولی موهام روی شونه هام ریخته بود ...
تا مسیر خونه اونا از پنجره ماشین بیرون رو نگاه میکردیم و اولین بار بود از دهمون خارج میشدم ...
اوف اوف تیپ پسرکُش میزنه مرجان جونمون 🥰
به نظرتون بچه مهربان ب دنیامیاد ؟دختریاپسر؟
اصن قراره چ اتفاقی اینجاپیش بیاد واسه مرجان؟
💜💜💜💜💜