2777
2789

خاله اقدس یه بشکه بزرگ داشت که زیرش اجاق میزاشت با اتیش و ذغال اونو گرم میکرد ...

زمستونا میر فتیم حیاط اونا حموم‌...

منم رفتم داخل حموم‌...خجالت کشیدم لخت بشم و خاله گفت " تابستونا تو حموم عمومی دیدمت الکی فیلم بازی نکن ...

دارو درست میکرد تو کاسه روحی و گفت " امروز مهربان بره به ده روز نرسیده تو رو قراره شوهر بدن ...

اشکهام میریخت و همونطور که اب روی سرم میریختم‌گفتم‌: خاک میریزن رو من ده روز دیگه ...

_ چی میگی بلند تر بگو ...

گوش کنید هر دوتاتون یبار براتون توضیح میدم‌...

هر زنی یشب عروس میشه و صدنفر میخوان اون دست🌱مال رو ببینن ...

باید با ملایمت رفتار کنی ...

خونه اقاتون نیست ناز کنین ...مرد زن رو میگیره و هرشب یچیزی میخواد ازش ...

با صدای بلند گفتم‌: غلط کرده مگه من نوکر خونشم‌...

خاله خندید و گفت " چشم قشنگ ...هنوز مهربان نرفته کله سحری هر کی منو دیده سراع تو رو گرفته که شوهرت دادن یا نه ...

خدابیامرز اقام و تو هم چشم هاتون شبیه همه هم غرورتون ..‌.

زبونمو گاز گرفتم و گفتم : خدانکنه من لنگه اون پیرمرد باشم ...

_ پشت سر مرده حرف نزن‌...

تن مهربان رو اصلاح کرد و گفت " ببینم مهربان یوقت اونجا حرفی از نازایی زنش نزنی ...

زود بچه دار شو ....حواست باشه ترشی جات زیاد نخور تا یوقت عقیم نشی ...

یوقت یکی یچیز بهت داد هم نخور ...ممد اقا خیلی مهربون من باهاش صحبت کردم ....

مهربان با خجالت گفت " زن اولش چی شد ...

_اون بدبخت رو طلاق گرفتن...خانواده اش بردنش ‌..

دلم براش سوخت و گفتم : چقدر زنها بدبختن...

اهی کشیدم و یهو یاد خودم افتادم ...

وای خدایا قباد ...

از حموم بیرون اومدیم خاله مدام تو گوش مهربان از مردها میگفت ...

نزدیک خونمون بود خونه خاله... و من برگشتم‌...

تو حیاط کفش های چندنفر رو دیدم تو اتاق های پایین بودن ...

از لای در نگاه کردم اومده بودن مهربان رو ببرن ..

یهو یکی دست گزاشت رو شونه ام ..و من از جا پریدم‌...


💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

گرمای دست کسی رو روی شونه هام لمس کردم‌...

ترسو شدن ،اون ساعت ها دلیل محکمی داشت و به سرعت چرخیدم‌...

عمو خیری بود ...نفس راحتی کشیدم و گفتم " عمو خیری خیر دنیا رو ببینی ترسیدم‌...

_ نترس دختر بیا برای قباد خان چایی ببر ..

_ چرا من ببرم خودت ببر عمو ..

هیسی گفت و ادامه داد تو زنی بهت اخم نمیکنه ادم از اون اخم هاش میلرزه ...برو چای خواسته ...

زیر لب گفتم‌" بی غیرت و رفتم چای ریختم‌...

تو دلم دعا دعا میکردم‌ که منو نشناخته باشه ...رحمان هنوز نیومده بود و ما خودمون رو برای هر واکنشی از قباد خان اماده کرده بودیم‌...

پدرش بدترین اربابی بود که ابادی ها دیده بود ...

پله هارو بالا رفتم و با پا درب رو باز کردم‌...

نشسته بود و سیگار میکشبد ...

اب دهنمو به زحمت قورت دادم و گفتم‌: براتون چای اوردم‌...

سرشو بالا نگرفت نگاهم کنه و با دست اشاره کرد روی زمین بزارم‌...

سینی رو زمین میزاشتم که به راننده که بهوش اومده بود گفت " مترسک بهتر از توست ....بلند شو خودتو تکون بده ...

عبدی با زحمت نشست و گفت : قباد خان شما رو که زدن منم تا حد مرگ کتک زدن ...فکر کردن من مردم که ولم کردن ...

تو صورتم نگاه نمیکرد و منم تا جایی که جا داشت سرمو پایین انداخته بودم‌...

ته سیگارشو تو مجمه زیر چراغ خاموش کرد و گفت : از عمارت خبر نرسیده ؟‌

صدام میلرزید وگفتم : نخیر هنوز نیومدن ...

_ خونتون چخبره صدای دایره زن میومد ...؟‌

_ عروسی خواهرم ...

سرشو بالا گرفت و گفت : الان کله سحر ؟‌

_ بله راهشون دوره میخوان برن زود تا اونجا مهموناشون رو شام بدن ...

_ حق دارن اینجا به من پسر خان رحم نکردن ...اردهامو دزدیدن ...

پوزخندی زد و گفت : گردنشو میشکنم ...

با ترس گفتم‌: کی رو ؟‌.

تو صورتش نگاه کردم‌...چشم هاش ترسناک بود و گفت : همون نامردی رو که زد تو سرم ...از پشت زد ‌..اگه مرد بود که از روبرو میزد ...

عبدی با ناله گفت " اقا حتما اون خیلی باید قوی باشه که شما رو زده ...

_ هرچی بود پیداش میکنم‌...

با دلهره گفتم‌" شما دیدیش ؟‌

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

با دلهره گفتم.: شما دیدیش ؟‌

_ اره اون لحظه که افتادم دیدمش ...موهاش کوتاه بود و سیبیل های مشکی داشت ...

لبخند رو لبهام نشست و گفتم : دیگه چی یادتونه ؟‌

_ به وقتش میگم وقتی انگشتاشوخورد کردم میفهمید ...

خداروشکر کردم و تو دلم گفتم : حتما مغزش جابجا شده من کجا سیبیل دارم ...

اون منو یادش نبود ...ریز ریز میخندیدم و گفتم : حتما پیداش کنید و به سزای اعمالش برسونیدش ...

_ همین کارو میکنم‌...

دست تو جیب شلوارش کرد یه دسته پول بیرون اورد و گفت : اینو بگیر ببر بده خواهرت ...

_ چرا ؟ 

با عصبانیت گفت : تو چقدر حرف میزنی ...بیا ببر بده خواهرت کادوی عروسیش ...من خواهر ندارم ...

جلو رفتم و دستمو دراز کردم ...برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم اون سمت پول هارو گرفتم ولی ول نکرد و همون‌طور که نگاهم میکرد گفت : چه چشم های خاصی داری ...

لبخند رو لبهام خشکید و گفتم : دیگه بدبخت شدی مرجان ...

پول رو ول کرد و ادامه داد ...پدربزرگتون رو میشناختم ...این چشم ها از اون به ارث بردی ...مردک خسیس برای اینکه دو قرون کمتر خراجی بده روزی صدبار زن و بچه هاشو تو قبر فرو میکرد و در میاورد ...

_ چه خوب اقا بزرگ رو همه میشناسن ...

_ مال و اموالش چی شد ،؟

_ بین مادرم و خواهراش قسمت شده ...

_ اولین باره میبینم یه دختر رو اجازه میدن بیاد با مرد نامحرم حرف بزنه ...دختر زرنگی هستی ؟ 

ته دلم قرص شده بود که منو نمیشناسه و با دل و جرأت گفتم : چونکه از بچگی هم پای مادرم و اقام کار میکردم و تو مردم بودم ...

برادرهام کوچیک هستن و خواهرم کار خونه میکرد...

من فقط تو خونمون سواد دارم ...فصل کشاورزی من دائم بالا سر زمین ها هستم‌...

از درد صورتشو جمع کرد و دستی به سرش کشید ...

عبدی شیرین زبون گفت بمیرم قباد خان کاش تو سر من زده بود ...

_ کاش تو رو کشته بودن ...راننده بی لیاقت ...

_ اقا ببخشید من چه گناهی دارم ...دخترم تو یچیزی بگو گناه من مادر مرده چیه ؟‌

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

صدای رحمان از پشت سرم بود و گفت : قباد خان پیغامتون رو فرستادم‌...

_ از ارد ها و گندم ها خبری نشد ...

رحمان سرشو پایین انداخت و گفت " مال ابادی ما نبوده ما مردمی نداریم که دزد باشن ...

_ پیداشون میکنم‌...

چرخیدم که برم بیکباره به سمت قباد چرخیدم و گفتم " هرکسی دزدیده باید بدونه اون برای مردم گرسنه ما خیلی با ارزش بوده ...

اینجا مردم روزی یه وعده غذاهم ندارن ...

اگه کشمش خشک و حبوبات تو اب پز شده رو هم نداشتن تا الان مرده بودن ...

شکر باید کرد که ارباب نفخ معده داره و دنبال حبوبات مردم نیست ...زیر افتاب تابستان بوته بوته حبوبات جمع کردن خیلی سخته قباد خان ‌..

زیر اون افتاب پوستت که هیچ گوشتت میپزه ...

تو همین خونه اگه توفه های عروسی خواهرم نبود امروز صبح نون و حلوا هم نداشتین بخوریم ...

هرچند من هنوز ناشتام و عادت دارم به اینکه تا ظهر گرسنه بمونم‌ و اذان ظهر یجیزی بخورم ...

دلم پر بود نمیدونم چرا سر قباد خالی کردم‌...حس میکردم اون مثل پدرش نیست ...

رحمان پهلومو نیشگون گرفت و گفت : زبونتو کوتاه کن ...میخوای مارو به کشتن بدی ...

خندیدم و گفتم‌ : تا ظهر نشده خدا کنه بیان دنبالتون قباد خان چون اینجا خبری از پلو و گوشت نیست گرسنه موندن رو هم که عادت ندارین ...

مادرم تا ظهر هزاربار خودشو کتک میزنه که نمیتونه مهمون نوازی شما رو بکنه ...هزاربار شرمنده میشه ...

قباد فقط نگاهم میکرد و با یه لبخند تلخ گفتم‌: بچه های این ابادی بعضی هاشون حتی نمیدونن طعم پلو چیه ...

ما اینجور ادم ها هستیم ولی عادت نکردین دزدی کنیم‌...

دنبال دزد و ارد و گندمتون تو ابادی ما نباشین ...

برین جایی که برای شکمشون حروم خوری میکنن ....از گردن و گلو بچه های ما میبرن و شکم هاشون رو گنده تر میکنن ...

اشک از گوشه چشمم چکید ....اروم پاکش کروگدم و گفتم : ببخشید ...

رحمان تو چشم هاش برق میزد ...تمام تلاشمو کردم که قباد رو گمراه کنم و سمت ابادی ما نیاد ‌..

موفق هم شدم‌چون سکوتش پر از شرمندگی بود...

نگاهمو به اون صورتش دوختم و گفتم‌: ببخشید قباد خان این رسم‌مهمون داری ما نیست ...

ولی دست هامون خالی شما بزرکی کن و ببخش ...

رحمان نفس راحتی کشید و گفت " حق داره قباد خان تو این ابادی انباری نیست که پر باشه ...

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

بیرون در رفتم ...مامان دنبالم میگشت و از حیاط گفت : کجایی بیا یدیقه پیش خواهرت ...اخه چقدر تو سرو گوشت میجنبه ...

یه چادر انداخت رو سرم وگفت : خاله ات گفت اون پسره که پیش اقاته مجرده ...برو داخل سلام کن ...

اروم‌ بشین ...

چادر رو از روی سرم زمین انداختم گفتم : که چی بشه منو بپسنده ؟‌

مامان چشم غره رفت و گفت : بس کن دختر ...

بدون چادر رفتم تو اتاق و سلام کردم ...هواس ها متوجه من شدن و رفتم کنار مهربان نشستم ‌..

چادر سرش بود و داشتن شیرینی که خودشون رو اورده بودن میخوردن ...

ممد اقا کت و شلوار تنش بود ...به مهربان میومد هر دو خیلی خجالتی بودن ...

یهو یاد اون پولها افتادم تو جیب شلوارم زیر پیراهنم کرده بودمشون ...

هنوز از جیبم در نیاورده بودم که زنی که اون سمت ممد اقا بود و چادرشو به دندون گرفته بود گفت : اقدس خانم‌گفتی عروس جاهاز داره پس کوش ؟ 

اون زن عمه داماد بود و خاله اقدس به مامان نگاهی کرد نمیدونست چی بگه و عمه گفت : عروس بی جاهاز عروس بی نازه ...

زن داداشش جان خیالت راحت نه به فکر لباس باش نه طلا ...


خاله اقدس با دلخوری گفت " عفرت خانم کم‌خواستکار در اینجا رو نزده ...من گفتم‌ ممد اقا اقاست بزار دخترمون خوشبخت بشه ‌..

عفرت خندید و گفت : پس همونه بو سرکه اش میاد ...ما رو رنگ نکن اقدس جان اگه قرار بود بی جاهاز بیاد میگفتی امشب حداقل رو رختواب کهنه نخوابه ...

ممد اقا با چشم اشاره میکرد که عمه اش بس کنه ولی اون داشت پشت سر هم میگفت ...

مهربان بغض کرده بود و بقدری ناخنشو تو کف دست خودش فرو میکرد که ردش میموند ...

ممد اقا بالاخره زبون باز کرد و گفت " عمه عفرت هرچی لازم من دارم ...خودم میخرم‌...

خاله اقدس کلی کشید و گفت : به این میگن داماد به این میگن شوهر ‌.‌‌.

خواهر جان من دخترتو به همچین ادمی شوهر دادم ...

به خاله اقدس اشاره کردم بیرون بیاد و دنبالش بیرون رفتم‌...

عصبی شده بود و گفت : زنیکه هفت خط دومتر زبون داره ...

پولهارو بیرون اوردم و گفتم " بیا خاله اینا رو ببر براش یجیزی بخر نزار دست خالی بره ....

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

خاله ترسید پولهارو زیر و رو کرد و گفت : این همه پول رو از کجا اوردی ؟‌

_ قباد خان داد کادو به مهربان‌...

خاله نفس راحتی کشید و گفت : با اینا همه چی میشه خرید ...خدایا کرمتو شکر ...

ببین دیشب اقات بهش پناه داد امروز اون مارو با ابرو کرد ...

خاله گره چادر دور کمرشو محکم‌کرد و یه دونه اسکناس گزاشت تو دستم و گفت : برای خودت لباس بخر اینم شیرینی تو ...

با عجله داخل رفت و گفت " عفرت خانم‌ما رسم داریم‌ روز مادر زن سلام جاهاز میدیم به عروس ...

مهربان که اومد اینجا دو روز بعد جاهازشم میدیم فقط شما یه ماشین بفرست که بتونن بیارن‌...

بابا و مامان به دهن خاله چشم دوختن و زیر لب خاله رو فحش میدادن که چرا اون حرف رو زده ...

عفرت دیگه حرفی نزد ...

چادر روی سر مهربان انداختن و باید میرفتن ...

خواهرم چه ساده رخت عروسی تن کرده بود ...اون لباسی که براش اورده بودم رو پوشیده بود و پشت هم گریه میکرد ...

مامان سینی اسپند و قران رو دست عمو خیری داد و گفت : دخترم رو از زیر قران رد کنین ....

عمه عفرت پشت هم تیکه مینداخت و میخواست هرجور شده اون وصلت سر نگیره ...

اونجا بود که متوجه شدم زن اول ممد اقا خواهر شوهر اون عمه عفرته ....

مهربان رو محکم‌ بغل گرفتم سرمو بوسید و گفت: مامان و پسرا رو به تو میسپارم‌....

پشتش دستی کشیدم و گفتم : خوشبخت شو اونجوری خوشبخت شو که ما هم کیف کنیم ...

صدای درب میومد و از عمارت اربابی اومده بودن ...

همه کنار ایستادن و دوتا مامور با لباسهای نظامی بودن ...

یه زن موسن هم همراهشون بود ...

با عصاش جلو میومد و تک تک مارو از زیر نظر میگذروند ...

به مهربان که رسید نگاهش کردو گفت " بوی عروس میدی 

مهربان از ترس حرف نمیزد ...

صدای قباد اومد که گفت : عروس خوش قدمی ...شما چرا اومدی خانم بزرگ‌...

خانم‌بزرگ با درد نگاهش کرد و گفت : میمردم نمیدیدم چه به روزت اوردن قباد خان ...

قباد پله هارو پایین اومد و گفت : خوبم ...

_ ابادی رو به اتیش میکشه ارباب، اگه بدونه چی به سر پسرش اومده ........

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

خانم‌بزرگ بهش سلطنه ملوک هم میگفتن ....با خشم به ما نگاه کرد...

همه سرشون رو پایین‌انداخته بودن ...

جلوتر اومد ...

بازوی قباد رو لمس کرد بغض کرده بود و ادامه داد....تو هوای منی برای نفس کشیدن ...اونی که تو رو زده باید زنده بیارنش ...خودم با دستهام میخوام بکشمش ...

از ترس نم اد🌱رارم به شلوارم خورد واگه گیر این ادم ها میوفتادم خدا میدونست چی به روزگارم میاوردن ...

قباد خانم‌بزرگ رو به سینه فشرد و گفت : چیزی نیست عبدی خیلی بی عرضه بود ...غصه نخور پیداش میکنم‌..

قباد رو به بابا گفت : برمیگردم‌...شما و خانمت خیلی زحمت کشیدین ....دستشو رو شونه رحمان گزاشت و گفت " بیا عمارت برات یه کار خوب دست و پا میکنم ...

از دور به من نگاه میکرد و گفت : هرجا نیاز به کمک من بود ،کاری بود که از دستم بر میومد فقط کافیه بیاین عمارت ...

من اونجام ،و دربش به روی شما بازه ...تو گوش راننده چیزی گفت و روبه ممد اقا گفت : خوشبخت باشید ...

با دختر این خانواده با احترام‌ رفتار میکنی ...اون انگار خواهر منه ...حواست باشه بشنوم یا به گوشم برسه خم به ابروش اومده...دلش رنجیده یا بهش سخت گذشته خودم میام‌...

عمه خانم برق از روش پرید و گفت : شما قباد خان هستی ؟‌

وای خدایا ما غلط کنیم عروسمون رو روی سرمون میزاریم‌...

صلواتی فرستاد و به سمت مهربان فوت کرد ...

چقدر قدرت و پول به ادم ها احترام میداد ...

موقع بیرون رفتن از درب چرخید و یکبار دیکه نگاهم کرد ...پاشو که بیرون گزاشت رحمان اومد کنارم و ارام گفت : نجات پیدا کردیم ...رفت ...

عبدی تنها میرفت و زیر لب غر میزد ...

اون بیچاره رو کسی تحویل نمیگرفت ...

_ میخوای اون ارد و گندم رو جیکاررکنی؟‌

_ فعلا که نمیتونم‌ ولی کم کم به مردم میدم ...

_ اگه بفهمن چی ؟‌

_ قراره اکبر بره شهر تا بتونه گندم بیاره ...( اکبر همدست رحمان بود ) میگیم اون خریده و اورده ...

_ خدا به ما رحم‌کنه ...

مهربان رو راهی کردن و ما با گریه ازش خداحافظی کردیم ...

مهربان با اشک و گریه ازمون دل کند و با ممد اقا راهی شد .

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

مهربان که رفت همه ماتم گرفتن و کسی صحبت نمیکرد ...

مامان حوصله نداشت و رو به اقدس گفت : وعده جاهاز دادی از کجا بیارم بخرم ...

خاله جعبه خالی شیرینی روجمع کرد و گفت : مرجان بهم پول داد ...

بابا و مامان بهم چشم دوختن و گفتم : قباد خان داد کادو برای مهربان ...

رحمان یهو گفت : پولی نداشت ...همه رو برداشته بودن که ...

یهو از دهنش پرید و دوباره خودش با عجله گفت : یعنی انگار دزدیده بودن ...

درست میگفت انگار درست جیب هاشو نگشته بودن ...

مامان خوشحال شد و گفت : همه چی میشه براش خرید ...

خاله گفت : اره فردا میریم میگیریم و میایم دعا کن هوا افتابی بشه ...

رحمان بهم اشاره کرد بیرون برم و منم به بهونه توالت بلند شدم‌...

رحمان تو حیاط پاشنه کفششو کشید و گفت : تو خیالت راحت از سرمون گذشت ...

با کنایه گفتم : دزد چرا پولهاشو میخواستین بردارین ...

_ اون انقدر داره که این پولا براش پول نیست ‌...

جای خالی مهربان تو خونه بود و هیچ کسی چیزی نخورد ...

نه شام خوردیم نه کسی با کسی حرف میزد ...

رختخواب هارو که پهن کردم‌ چشمم به پتوش افتاد و با گریه گفتم‌: الان خوابیده ؟‌. 

مامان چراغ رو کم کرد و گفت : اره عروس رو سرشب میفرستن اتاقش ...

_ کاش نزدیک بود میرفتم پیشش 

_ خوب مگه میشه مگه خونه خالته؟،

_ خواهرم چقدر ساده عروس شد ...

_ تو هم همین طور قراره شوهر کنی مگه ما چطور شوهر کردیم‌...اینجا همه همینن ...

_ من شوهر نمیکنم‌یا یوقتی شوهر میکنم‌ که بتونم‌ از عهده همه چی بر بیام‌...

_ اره جون اون عمه ات ....تو از همه بدتری فکر کردی خونه شوهر چیه مگه ؟‌

به اون اقای خاک تو سرت نگاه کن یبار شده بگه زن دردت چیه ...

_ اقام که مرد نیست ...اون بدرد ما نمیخوره تا حالا شده به ما فکر کنه فقط اسمش پدره ...

_ اره مادر عمر من اینجور گذشت ...

روی تشک دراز کشیدم‌...برادرهام سر شب خوابیده بودن ...

مامان دراز کشید و گفت : هیچی نداریم صبح بخوریم ...

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

مامان دراز کشید و گفت : هیچی نداریم صبح بخوریم ...امسال هیچی محصول درست نداشتیم ...

_ روزی نداشتیم مادر من انگار خدا هم با ما قهره ...

مامان نگاهم کرد وگفت : تو هم‌ بری دست تنها میشم‌...

چشم هامو بستم‌ و چون شب قبل درست نخوابیده بودم زود خوابم برد ..

صدای کوبیده شدن درب منو از جا کند ...

با عجله از خواب بیدار شدم ...اقام شلوارشو بالا کشید و گفت : کیه کله سحری ...

مامان سرشو ار زیر پتو بیرون اورد و گفت : کیه ؟‌

اقام‌درب رو باز کرد و ما رفتیم تو ایوان ...بچه ها دور هم جمع شدیم‌...

صدای یالله کسی بود و کارگرا پشت هم کیسه های پلو و ارد و گندم وارد شدن ...

صدای بع بع گوسفندا و مرغ ها اومد ...

داداشام میخندیدن و دوتا گوسفند و چندتا مرغ برامون فرستاده بودن ...

کارگر گفت : اینا رو قباد خان فرستاده و گفت تشکر کنم ازتون ...

دبه های ماست و کره و روغن رو اوردن و دلمونوضعف میرفت برای اون بو ...

عطر کره محلی و بوی ترش دبه ماست ...

خیلی وقت بود طعم ماست و پنیر رو فراموش کرده بودم‌...

اقام به ما نگاه کرد و گفت : ممنون به اقا بگو دست بوسشم‌...

با خوشحالی اونا رفتن و ما دویدیم سمت چیزهایی که اومده بود ...

تو هرچیزی انگشت میکردیم و مامان کیسه های برنج رو باز کرد ...باورش نمیشد و گفت : این همه خوردنی ...

_ اره زن انقدر منو فحش دادی که خدا برامون اورد ...

مامان از دبه پنیر در اورد و گفت : بزارید اول خمیر کنم نون بپزم ...

همه شوق داشتیم و بدو بدو همه چی رو جابجا میکردیم ...

اشپزخونمون پر شد و همه با شوق بهم نگاه میکردیم ...

مامان و من نون پختیم و یه صبحانه درست و درمون خوردیم ...

چایی که فرستاده بودن بقدری خوش عطر بود که لذت کافی رو بردیم از اون صبحانه ...

نزدیک های ظهر بود که خاله و مامان رفتن و برای مهربان جاهاز خریدن ...

عصر شد و من برای شام یدونه از مرغ هارو پختم‌...

مامان برنج دم گذاشت و خاله اقدسم مهمونمون بود ...

سال قبل همون روزا بود که شوهرش یه زن دیگه گرفته بود و از پیش خاله فرار کرده بود ...

خاله در به در دنبالش گشت ولی پیداش نکرده بود ...

خاله دوتا پسر داشت و هردوشون تو شهر کار میکردن و برای خاله پول میفرستادن ...

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

خاله قاشقی پلو تو دهنش گذاشت و گفت : چه عطر و طعمی ...

بابا براش گوشت گذاشت و گفت : اقدس بخور ببین جواب خوبی منو خدا چطور داد ...

مامان با کنایه گفت : بعد این همه سال زندگی بالاخره یبار بدرد خوردی ...

بابا اهی کشید و گفت " زبون این زن از زهرم بدتره ...

غذا از گلوم‌پایین نمیرفت هم مهربان نبود هم خودم میدونستم با اون پسر چیکار کرده بودیم ...

اونشب هم مثل هرشب گذشت و دیگه به نبودن مهربان عادت میکردیم‌...

به امید خدا تونستیم یه جاهاز خوب برای مهربان درست کنیم و برای شب مادر زن که اومد ...براش اماده کردیم ...

من شام پختم و همه چی رو اماده کردم‌...غروبی از بزازی که میومد خاله پولمو گرفت و برام چند دست لباس خرید ...

یکی از پیراهن ها روتنم کردم و گفتم : خاله بهم میاد ،‌

خاله دستی زد و گفت : کاش یه پسر مجرد داشتم‌تو رو میگرفتم‌...

این چشم ها مثل عروسک هاست ...

صدای مهربان میومد و روسری سر نکرده بیرون رفتم‌...

با دیدنم‌ همو بغل گرفتیم ...لباسهای قشنگی تنش بود و یه جفت کفش پاشنه بلند پاش کرده بود ...

لبخند زدم و گفتم : چقدر بهت میاد ...

چرخی زد و گفت : یه کمد دارم ارومتر گفت : برای تو هم اوردم ...

ممد اقا برامون شیرینی اورده بود و رفت اتاق بالا ...

اقام براش قلیون چاقید و بالا برد ...

خاله و مامان مهربان رو دوره کردن و ازش اطلاعات میگیرفتن ...

منو بیرون کردن و منم ف٬ال گوش وایستادم ...

خاله گفت : همون شب زن شدی ؟‌

مهربان با خجالت گفت : اره خاله ...عمه خانمش،میخواست بیاد داخل ولی ممد اقا اجازه نداد ...

_ مادرشوهرت چطوره ؟ دعوات نمیکنه ؟ بهت اتاق دادن ؟‌

_ اره خاله دوتا اتاق برای ماست ...ممد اقا همه چی داره مال زن قبلیشه ولی گفته برام میخره ...

_ الان اوضاعت چطوره ؟‌

صداشون ارومتر شد و من گوشمو بیشتر چسبوندم و یهو درب باز شد ...

خاله گوشم رو تو دست گرفت و گفت " ای شیطون اینجا چی میخوای ،؟ 

از درد نالیدم و گفتم : خاله ولم کن ...

_ بدو برو چایی بیار به وقتش تو هم زیارت میکنی ...

بهش نگاه کردم ک گفتم : چی رو ؟‌

کلاخواهراشانس دارن ها خداپیشونیشونوسفیدگذاشته خدایی....

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

به خاله نگاه کردموو گفتم : چی رو زیارت میکنم‌؟‌

تو سرم زد و گفت : دختره چشم سفید برو چایی بیار ...

خندیدم و رفتم‌تو اشپزخونه ...

تمام اون روزها حواسم‌پی قباد بود ...

خداروشکر میکردم نمرده بود ...

رحمان کم کم به مردم ارد میداد و مردم تونستن با سختی زمستون رو رد کنن ...

بهار تو راه بود ...

دو روز از عید گذشته بود که خاله اقدس اومد تو حیاطمون و مامان رو صدا میزد ...

نفس نفس میزد ...از سطل یه مشت اب زد تو صورتش و گفت : بیاید خبر دارم ...

رفتم تووحیاط و گفتم : پسرات اومدن ؟

_ اونا هم میان ...خبر خوش برای شماست ...

اقام قند رو تو دهنش انداخت و گفت : به ما خبر خوش نیومده ...

خاله با اخم‌گفت : حالا تا شیرینی ندین نمیگم ...

مامان به من نگاه کرد وگفتم : خاله بگو دیگه ...اون روسری مخملم که عمه بهم داده رو بهت میدم ...

خاله لبه پله نشست و گفت " مهربان حامله است ...

من و مامان از خوشحالی همو بغل گرفته بودیم‌...ماه ها بود ندیده بودمش و خاله گفت : خبرشو فرستادن ...

ممد اقا براش،گاو زمین زده ...میگن مادرشوهرش اسمون و زمین رو به پای مهربان ریخته ...

مامان گریه کنان گفت : خداروشکر ...

اقام ریز ریز خندید و گفت : میدونستم بچه هام به خودم رفتن سالمن ..

مامان‌با اخم‌گفت : مگه من و خانواده ام نا سالم بودیم ...؟

_ اقاتون بیخشو با دختر بریده بودن مادرتونم دختر زا بود ...

اقدس خندید و گفت : امان از شما دوتا ...

دهنتون رو شیرین کنید ...

مهربان و مادرشوهرش فردا شب دعوتتون کردن شام منم گفتن بیام ...بچه هارو بزار خونه بریم ...

با عجله گفتم : من میخوام بیام ...

مامان غر زد نمیشه زشته ...

_ زشت نیست من باید بیام ...دلم برای خواهرم تنگ شده ...

میخوام خونه اشو ببینم ...

اقام با اینکه بی عرضه بود تو کار ولی خیلی مهربون بود و گفت : من میمونم شما برید ...

به رحمان میگم میرسوندتون ....

لبخند رضایت رو لبهامون نشست ...

دلم برای مهربان تنگ شده بود ‌...

یکی از اون لباسهای نو رو تنم کردم و به اجبار مامان روسری سرم بستم ولی موهام روی شونه هام ریخته بود ...

تا مسیر خونه اونا از پنجره ماشین بیرون رو نگاه میکردیم و اولین بار بود از دهمون خارج میشدم ...

اوف اوف تیپ پسرکُش میزنه مرجان جونمون 🥰

به نظرتون بچه مهربان ب دنیامیاد ؟دختریاپسر؟

اصن قراره چ اتفاقی اینجاپیش بیاد واسه مرجان؟

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

به خاله نگاه کردموو گفتم : چی رو زیارت میکنم‌؟‌

تو سرم زد و گفت : دختره چشم سفید برو چایی بیار ...

خندیدم و رفتم‌تو اشپزخونه ...

تمام اون روزها حواسم‌پی قباد بود ...

خداروشکر میکردم نمرده بود ...

رحمان کم کم به مردم ارد میداد و مردم تونستن با سختی زمستون رو رد کنن ...

بهار تو راه بود ...

دو روز از عید گذشته بود که خاله اقدس اومد تو حیاطمون و مامان رو صدا میزد ...

نفس نفس میزد ...از سطل یه مشت اب زد تو صورتش و گفت : بیاید خبر دارم ...

رفتم تووحیاط و گفتم : پسرات اومدن ؟

_ اونا هم میان ...خبر خوش برای شماست ...

اقام قند رو تو دهنش انداخت و گفت : به ما خبر خوش نیومده ...

خاله با اخم‌گفت : حالا تا شیرینی ندین نمیگم ...

مامان به من نگاه کرد وگفتم : خاله بگو دیگه ...اون روسری مخملم که عمه بهم داده رو بهت میدم ...

خاله لبه پله نشست و گفت " مهربان حامله است ...

من و مامان از خوشحالی همو بغل گرفته بودیم‌...ماه ها بود ندیده بودمش و خاله گفت : خبرشو فرستادن ...

ممد اقا براش،گاو زمین زده ...میگن مادرشوهرش اسمون و زمین رو به پای مهربان ریخته ...

مامان گریه کنان گفت : خداروشکر ...

اقام ریز ریز خندید و گفت : میدونستم بچه هام به خودم رفتن سالمن ..

مامان‌با اخم‌گفت : مگه من و خانواده ام نا سالم بودیم ...؟

_ اقاتون بیخشو با دختر بریده بودن مادرتونم دختر زا بود ...

اقدس خندید و گفت : امان از شما دوتا ...

دهنتون رو شیرین کنید ...

مهربان و مادرشوهرش فردا شب دعوتتون کردن شام منم گفتن بیام ...بچه هارو بزار خونه بریم ...

با عجله گفتم : من میخوام بیام ...

مامان غر زد نمیشه زشته ...

_ زشت نیست من باید بیام ...دلم برای خواهرم تنگ شده ...

میخوام خونه اشو ببینم ...

اقام با اینکه بی عرضه بود تو کار ولی خیلی مهربون بود و گفت : من میمونم شما برید ...

به رحمان میگم میرسوندتون ....

لبخند رضایت رو لبهامون نشست ...

دلم برای مهربان تنگ شده بود ‌...

یکی از اون لباسهای نو رو تنم کردم و به اجبار مامان روسری سرم بستم ولی موهام روی شونه هام ریخته بود ...

تا مسیر خونه اونا از پنجره ماشین بیرون رو نگاه میکردیم و اولین بار بود از دهمون خارج میشدم ...

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

خونشون قشنگ بود و چقدر دلباز بود ...اونشب اونجا موندیم و همه خواهر و برادر های ممد اقا اومدن ...

دور هم بودیم و چقدر به مهربان علاقه داشتن ....

از بین اونا یه پسری بود که چشم هاش از رو من کنار نمیرفت ...

چندبار بهش اخم کردم ولی ول کن نبود و مدام نگاهم میکرد ....

مهربان کنارم نشست و گفت : اون پسره رو میبینی همش نگاهت میکنه ؟‌

اروم‌گفتم : اره ...

خندید و خودشو کنترل کرد و گفت : میخواد بیاد دست بوسی اقا ...

اخمی کردم و گفتم‌: غلط میکنه مگه من دست بوس میخوام ...

من یه مرد میخوام که وقتی نعره میزنه از ترس بمیرن ..‌نه این که تا شونه های منم نمیشه ...

مهربان از خنده اب دهنش گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن ...

براش اب ریختم و خورد ...

در حقیقت همین بود من کسی رو میخواستم که مرد باشع...

اونشب اونجا خیلی خوب بود و فرداش برگشتیم ...

مهربان موقع خداحافظی خیلی گریه کرد و دل هممون رو پر از غم کرد ...

بهار نصفه شده بود و بارون بهاری مدام میبارید ...

بزرهامون رو کاشته بودیم و منتظر بارون ها بودیم که از دل خاک جونه بزنن و روزی مون رو بدن ...جونه های کوچیک بیرون اومده بودن و بقدری پر بار بودن که خداروشکر میکردم چون سال خوبی داشتیم ...

امان از اون روز ...بارون قطع نمیشد ...

میگفتن رودخونه ممکنه طغیان کنه ...بی سابقه بودد.. اونشب بارون یجور دیگه میبارید انگار اسمون هم داشت گریه میکرد ....سیل ده ها زمین سر راهشو با خاک یکسان کرده بود ...

همه زمین های ما ...خاله اقدس و چند نفر دیگه بود ....

صبحی که خبرش رسید کسی باورش نمیشد ...

خودمون رو رسوندیم اونجا ...

همه جا گل بود ...همه بندها همه جا بهم ریخته بود ...

مامان بین‌گلها تا زانو رفت داخل و همونطو که قدم میزد گریه میکرد ..‌دیگه خبری از جونه ها نبود ...

همه جا از بیخ رفته بود ...

خاله اقدس روی سرش زد و همه ما ها گریه میکردیم برای زمین هایی که دیگه نمیشد توش چیزی کاشت ...

تمام جونه ها از بین رفته بودن ...

مامان به من نگاه کرد و من به اون ...

لبخندد تلخی بود برای زمستونی که همش سخت بود ...

💜💜💜💜💜

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز