دعوت بودیم عروسی خواهر کوچیکهی مامانم، منم حسابی خوشحال و شاد و خندان بودم و رفتم سراغ گرفتن لباس.
یه پیراهن عروسکی گلبهی گرفتم که بالازانو بود ولی خیییلی کوتاه نبود. موهامو اتو کشیده بودم «باز بود» و پاشنه بلند گلبهی. خلاصه که اقا شال و کلاه کردیم رفتیم تالار. نشسته بودیم برق رفت اول
نابود شدیم تو گرما، آرایشم به چخ رفت
بعدم فامیل دور مامانم اینا یه پسر ۲۶ ساله بود هی مزاحم منه بدبخت میشد
بچه آورده بودن گرررریههه، نابودمون کرد
شامو خوردیم بچه فامیل اومد لباس نازنینمو کثیف کرد که خداروشکر ماست بود زود تمیز شد
موهامم بخاطر گرما وز شد، پامم تو باغ لعنتی داغون شد
اصلا داغووون
اخراش دیگه داشت گریم میگرفت اومدم بیرون تالار نیم ساعت تو گرما ایستادم