امشب گفت داداشم و زنش رو دعوت کنیم گفتم باشه فقط مجلل نباشه چون زنش دست به سیاه سفید نمیزنه بعد رفت مسواک بزنه اومد بهش گفتم چهار شنبه بزار به پسردایی اتم بگو بیاد بعد وسط حرفم پرید که چرا لباسا از بند جمع نکردی منم ناراحت شدم اومدم رو تخت گفتم چرا وسط حرفم اومدی گفت من گوه خوردم داداششم رو خواستم دعوت کنم نترس بعد پشتش کرد خوابید
حالا میدونم صبح باز ادامه میده چیکار کنم من