سلام ببخشید که طولانیه مادرم داره از پدرم طلاق میگیره چون بابام بیماری اعصاب داره چند وقته میاد خونه من و خواهرم می مونه بیشتر خونه من تمام کاراش ما انجام میدیم چند وقت دنبال خونه بودم براش از این بنگاه به اون بنگاه کارهای طلاقش من انجام دادم درخواست مهریه و این برنامه ها اسباب کشیش هم من زنگ زدم باربری بالا سرشون بودم وسیله های ریزم من یه مقدارجمع کردم سنگین هم بودن انقد پله هارو بالا پایین رفتم بدنم خشک شده اونم با یه روحیه داغون
بعد از دیروزم به مادرم گفتم هم جسمی هم روحی داغونم بزار یه چند روز بگذره استراحت کنیم بعد بریم خونه جدیدت رو بچینیم اخم میکنه تا یه چیزی میشه غر میزنه به من فقط بلدن بشینن غر بزنن گله کنن یه حرف و انقد کشش بدن تا کلافه کنن آدمو همه مسئولیت زندگیش مالی تایمی همه ش به گردن منو خواهرمه ولی بخدا سر سوزن پیشش عزت ندارم ازپریشب اسباب کشی بعد دیروز خونه منن پاشدم شام پختم پذیرایی کردم برا بابام شام بردم صبح پاشدم با بچه م یه کم دعوا کردم مغزمم دیگه کشش نداره ناخوداگاه از جون افتادم خواهرم ومادرم سریع اخم وتخم کردن چته تو اخلاق نداری با ناراحتی پاشدن رفتن بخدا من خیلی بدبختم داره قلبم از جاش کنده میشه کدوم آدمی مثه من بدبخت بدشانس پیدا میشه اینقدر بی عزت باشه این همه خدمت کنه هیچ وقت نفهمن نبینن ،برادر بزرگم هیچ کاری برا مادرم نکرد هیچ کاری فقط تماشا کرد مادرم جونشو برای اون داداشم میده خواهرمم همیشه باید یه حرفیو بهش بزنی تا انجام بده خودش هیچ وقت پا نمیشه یه گوشه از کارو بگیره هیچ وقت احساس مسئولیت نمیکنه مگه من چقدر جوون دارم تنهایی به همه کارا برسم الانم منتظره من برم خونه مادرمو تمیز کنم