بعدش من دیگه رفتم تو اتاق نخواستم چیزی بگم هی مادر شوهرم شروع کرد داد و بیداد گفت ارامش برامون نزاشتین و فلان
من گفتم من دبگه چبکار کنم هر کارب مبکنم داد میزنه
میگف من مریضم افسردگی دارم شما سر و صداتون میاد فلان میشم
میگم هر چه قدر با پسرت حرف میزنم اروم نمیشه باز شروع کرد دادو بیداذ منو شوهرم ساکت بودیم این داشت داد میزد منم دیگ گریم گرفته بود میگفتم اگر من ارامشتونو بهم زدم من میرم
گیر داده بود پاتو کوبیدی درو کوبیدی چرا کوبیدی
با لحن خیلی بد در حالی که خود شوهرمم میگفت بابا نه در کوبیده نه پا چی میگی باز سر من داد میزد مبگف کوبیدی