خیلی سال پیش این اتفاق برام افتاد تو ی خونه مستاجر بودم که دوطبقه بود صاحبخونه ام بازاری بود و زن بچه داشت خیلیم شناس بود اول به من مجرد خونه نمیداد گفتم پول پیشم کمه رفت و امدی هم ندارم تو بنگاه واسطه شدن زنشم بهش گفته بود اشتباه کردی ندادی که قبول کرد دوسال تو خونه اش مستاجر بودم ی چند وقتی بود مشکل خیلی بدی داشتم گرفتار شده بود قضیه مالی بود حالم خیلی بد بود وزنم هر روز کمتر میشد چون اصلا به خورد و خوراکم نمیرسیدم مجبور شدم ی سری از وسایل خونه مو بفروشم ی پنج شنبه از کارم مرخصی گرفتم و تو خونه موندم چون فرداشم جمعه بود دو سه تا قرص خوردمو خوابیدم نصفه شب با صدایی از خواب بیدار شدم وسط حال رو زمین خوابیده بودم یهو که چرخیدم صورت مرد صابخونه رو که داشت بهم میخندید موزی موزی دیدم جیغ کشیدم فوری جلوی دهنمو گرفت و ......😔 این مال خیلی سال پیشه اما این موضوع رو با کسی در میون نگذاشتم و باعث شد دیگه ازدواج نکنم ایا میتونستم کار دیگه ای کمم تو این مملکت؟؟