بعد شامخونه مادرشوهرم ی کیک گرفتن گفتن تولد بچه خواهرشوهرمه یعنی تولد انچنانی نبود ده سالشم هس بعد پسر منم کوچیکه دوسالشه تا کیکو دید خوشش اومد بچه ها تو این کنجکاون هی خواستم بگیرمش گریه میکرد میخواست دست بزنه اونام میخاستن چن تا عکس بگیرن خلاصه همه گفتن ولش کن بچس بزار دست بزنه بعد خواهرشوهرمم برگشت گفت ماهم سال دیگ کیکشو دست میزنیم با حرص بعد بچشم شروع کرد منم کیکشو خراب میکنم تا مامانش اینطور گفت بجای اینکه بگه عب نداره مامان کوچولوعه گذشت و مهربونی یاد بده واقعا هم پسر بی ادبی هم داره
منم گفتم بچم کوچیکه از قصد ک اینکارو نمیکنه
خلاصه هفته بعدش باز مادرشوهرمم تکرار کرد گفت ماهان گفته منم سال دیگ کیکشو دست میزنم بعد هار هار میخنده بازم گفتم بچه من کوچیکه اقتضای سمیشه از قصد نیس اون مادرش یعنی خواهرشوهرم اینطور گفت پسرشم شروع کرد گفت خب بچه اونم کوچیکه درحالی ک ده سالشه
حق دارم ناراحت شم؟؟چی میگفتم؟؟