واقعا نمیتونم باهاشون بسازم واقعا دیگ تحمل ندارم دلمم نمیخاد ازدواج کنم هنوز 20سالم کامل نشده هنوز هیچ خوشی تو این زندگی ندیدم تا میگم فلان کارو انجام بدم مثلا پرده اتاقو عوض کنم همش میگن مگه تو تا کی اینجایی برا زندگی خودت تصمیم بگیر ب تو چ دیگه از دستشون بریدم تو هیچ موردی تفاهم نداریم نمیزارن هیچ غلطی بکنم تو این زندگی همش گیر همش غر همش محدودیت
ی بارم قرص خوردم زود فهمیدن هیچیم نشد
الان مامانم تا فهمید قراره با دوستام برم بیرون الکی با من دعوا را انداخت زنگ زد ب بابام گریه کرد
شما بگید چیکار کنم بخدا ب سرم زده شوهر کنم از دست حرفاشون راحت شم
همش میگن خرجت بالاس 20سالته ازدواج کن میگم خب برم سرکار اجازه نمیدن
فقط کاش بمیرم راحت شم
تروخدا تا ب بلوغ فکری رسیدین بچه نیارین درسته شما مارو ب دنیا میارید ولی ما برده نیستیم