دلتنگ آشنایی هستم که دیگر آشنا نیست... یعنی با من آشنا نیست...
تبدیل به غریبه ای شده که انگار تا به حال او را ندیده ام، انکار اصلا نبوده... انگار هرگز با او صحبت نکرده ام... نخندیده ام... دستانش را نگرفته ام...
کنارمه ولی دست نیافتنی........
یه روزی فکر می کردم هیچ وقت، حتی لحظه ای از قلبم بیرون نخواهی رفت...
از قلبم کماکان بیرون رفتی... اما از ذهنم نه!
هر یاد آوری از تو... ابتدا یک لبخند است، مثل همان لبخند های روزهای اول... بعد که تازه یادم میآید که چه شده، لبخندم جایش را به یک درد عمیق و سنگین می دهد.
به همین سادگی من می سوزم... و تو با دیگری داری زندگی ات را میسازی...
از دلم نیادم نفرینت کنم... هعییی
برایت آرزوی خوشبختی دارم
مخاطب : کسی که هیچ وقت این متن را نمی خواند...
شاید هم بخواند و ندادند که او را می گویم🙃