خیر سرم ازدواج کردم اونم چی ازدواج دوم با یه بچه دلم خوش بود شوهر خوب گیرم اومده اون از اولی ک بی غیرت دزد معتاد درج ۱ علاف بیکار مستاجر با ۳۷ سال سن کار نداشت چقد عذاب کشیدم جدا شدم گفتم اخیشششش راحت شدم ازدواج کردم یه مدت ازدواح که نه صیغه م منتها سر خونه زندگیم خانوادش خوب خدایی خودشم خوب قد بلند رعنا کاری بچمو دوست داره مستاجرم فعلن حقوقش نصفش میریزه حسابم قرار طلا بخره خب بگذریم یه مدت زیاد رابطه برقرار میکرد میگفتم عجب شوهری خوبه نگووووو قرص میخوره بیچاره چون قراره عقد کنیم هفته بعد مشخص میشه تو آزمایش مجبوره بزارتش کنار از اونور داره عذاب میکشه منم باهاش عذاب میکشم هییییییییی چقد بیچارم یه دلم میگه تموم کن یه دلم میکه نکن بنظرتون مقصره که بهم نگفته نه