به هیچکس و هیچ چیزی اعتقاد نداشت
هر کاری دلش میخواست میکرد هر رفتاری
حتی چارچوبم نداشت واسه خودش
من کسی فوت میکرد به نیتش سوره یاسین میخوندم
اون مسخره میکرد و میخندید
به نامزدم هی میومد میگفت مامان ازدواج چیه برو واسه خودت بگرد خوش باش
جلوی من😑😑😑😑
برو خارج از کشور غیر مستقیم میگفت جلوی من این همه دختر
منظورش این بود دختربازی کن
منم برگشتم گفتم با خنده هرزگی عاقبت خوشی نداره این حرفا چیه
بعد خنده خنده میگفت شوخی میکنم 🤔
شوهرشم پراش ریخته بود سکوت کرده بود
دوست داشتم اون لحظه بکوبم تو دهنش