رفتاراشون توقع داشتن من برم پیششون بشینم و بگم و بخندم همش میگفتن تو پیشمون نمیشینی و حرف نمیزنی ووو ی روز برادر شوهرم زنشو برده بود دکتر کسی خونه نبود بعد من رفتم خونشون ب بهانه تلویزیون ک نگاه کنم مادر شوهرم اومد اونجا گفت تنهایی پیش ما نمیشینی و شروع کرد حرف زدن منم گفتم والا تو جوری بام رفتار میکنی انگار دشمن خونیتم انگار باباتو کشتم بعد شروع کرد ب حرف زندن تو ب بابام فوش دادی تو فلان کردی رفت ب شوهرم و همه گفت ک من فوش پدر بهش دادم درحالی ک من هیچ وقت بهشون بی احترامی نکردم همیشه هواشونو داشتم😭
برادر شوهر بزرگم خیلی هوامو داشت هروقت میدیدم خیلی گرم میگرفت و بغلم میکرد و سرمو میبوسید ولی یک سالی هست دیگه مث ثابق نیست 😭😭چند وقت پیش ب شوهرم گفتم ک(علی مثلا) رفتارش خیلی باهام عوض شده مث قبل نیست گفت بش فکر نکن احساس میکنی(یک ساله برا خودمون خونه کرفتم و رفتم شهر از روستا اونم ب زور ب بهانه شغل شوهرم و دیر موقع اومدن وگرنه نمیزاشتن میگفتن مگع خونه ندارین ک میخوان برین اجاره همینجا چشه هنوزم میگن برا چی اجاره میدین بیان همونجا تو خونتون🙄) بعد امروز رفته بودم دکتر برگشتم کلید نداشتم زنگ زدم شوهرم گفتم بیارش برادر شوهرم داره خونه میسازه شوهرم و چندتا دیگع از برادراش کمکش بودن بعد گفت بیکار نمیشم خودت بیا همینجا بعد باهم میریم منم رفتم اونجا نزدیکمونن بعد ک از سر ساختمون اومدن نشستن داشتن حرف میزدن ک یکی مادر شوهرمو ببره شیراز چشمشو عمل کنه بعد همون علی گفت مامان جرعت نداره حرف بزنه همه مون سرش داد میزنیم تازه حتی زنا هم سرش زبون دارن ب گوشم رسید یکی از زنا بهش گفت مگه پدرتو بگم و فوش بهش داد😭😭خیلی بهم برخود دیگع نتونستم بمونم کلیدو از شوهرم گرفتم گفتم خستمه و اومدم اونه پیاده از همونجا تا خونه و بعدش گریه کردم ک