2777
2789

همش اذیتم میکرد صبح زود میومد در میزد بیدار شو چقد میخوابی بلند میشدم جارو میکشیدم حیاطو میشستم ظرفارو میشستم غذا میپختمو همه کارای دیگه بعضی مواقع لباساشونم میشستم ولی مادر شوهرم خیلی نق میزد خیلی اذیت میکرد اخر سر میومد مینشست میگفت از بس کار کردم خسته شدم خیلی کار کردم از صبح تا حالا ننشستم وای فلان شدم ووو اگه حرفی میزدم هم میرفت به همه میگفت من۷تا برادر شوهر و دوتا خواهر شوهر دارم یعنی ی روز نمیشد خونمون بی مهمون بشه و من همش درحال کار کردم و اونا و بچه هاشون درحال ریخت و پاش بعضی روزا خونه رو دوبار میرفتم ولی باز کثیف میکردن

بچه ها نخندین🚶‍♀️

هر روز غذا میپختم و همه کار ها ولی اصن نمی دید و همش نق میزد ولی اگه یکی از جاری یا خواهر شوهر هام ی روز میومد ی کار کوچیک میکرد حتی سفره ای ک خودشون غذا خوردن جمع میکرد تا یک ماه میگفت فلانی اومد برام کار کرد خسته شد دستش درد نکنه و فلان😭😭😭 منم ایقد از دستشون زده شدم ک کلا از خونه فراری بودم شوهرم ک میومد خونه بهش میگفتم بزنیم بیرون توروخدا و اون ب بهانه رانندگی یاد دادنم و چیزای دیگه هر روز بعد ظهر میزدیم بیرون و میرفتیم صحرا یا میرفتیم شهر یا خونه بابام و خالم😭ولی باز اخر شب میومدیم خونه دعوا میکردن شما هر روز میرید بیرون ما نگران میشیم ما قلبمون وایساد ما سکته کردیم و فلان و خونه نمیمونین ووو دعوا میکردن جالب اینجاس وقتی میزدیم بیرون مادر شوهرم میرفت اتاقمونو میگشت و همه چیو زیر و رو میکرد و نمیدونم اصن دنبال چی بود ما هیچی نداشیم فقط ی کیف لباس و اونو بعضی موقع ها ک میرفتم بیرون با ی قفل کوچیک قفل میکردم و بعد اون با کنایه حرف میزن ک تو اینو کردی تو اونو کردی😭 حتی توقع داشتن چون اتاقی ک ما داخلش بودیم قبلا اتاق مهمون بود وقتی مهمون میومد ما بزنیم بیرون تا مهمون بره اونجا و از اینکع کیف لباسمونو بردیم داخل اتاق همش دعوا و نق میزدن😭

بچه ها نخندین🚶‍♀️

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

رفتاراشون توقع داشتن من برم پیششون بشینم و بگم و بخندم همش میگفتن تو پیشمون نمیشینی و حرف نمیزنی ووو ی روز برادر شوهرم زنشو برده بود دکتر کسی خونه نبود بعد من رفتم خونشون ب بهانه تلویزیون ک نگاه کنم مادر شوهرم اومد اونجا گفت تنهایی پیش ما نمیشینی و شروع کرد حرف زدن منم گفتم والا تو جوری بام رفتار میکنی انگار دشمن خونیتم انگار باباتو کشتم بعد شروع کرد ب حرف زندن تو ب بابام فوش دادی تو فلان کردی رفت ب شوهرم و همه گفت ک من فوش پدر بهش دادم درحالی ک من هیچ وقت بهشون بی احترامی نکردم همیشه هواشونو داشتم😭

برادر شوهر بزرگم خیلی هوامو داشت هروقت میدیدم خیلی گرم میگرفت و بغلم میکرد و سرمو میبوسید ولی یک سالی هست دیگه مث ثابق نیست 😭😭چند وقت پیش ب شوهرم گفتم ک(علی مثلا) رفتارش خیلی باهام عوض شده مث قبل نیست گفت بش فکر نکن احساس میکنی(یک ساله برا خودمون خونه کرفتم و رفتم شهر از روستا اونم ب زور ب بهانه شغل شوهرم و دیر موقع اومدن وگرنه نمیزاشتن میگفتن مگع خونه ندارین ک میخوان برین اجاره همینجا چشه هنوزم میگن برا چی اجاره میدین بیان همونجا تو خونتون🙄) بعد امروز رفته بودم دکتر برگشتم کلید نداشتم زنگ زدم شوهرم گفتم بیارش برادر شوهرم داره خونه میسازه شوهرم و چندتا دیگع از برادراش کمکش  بودن بعد گفت بیکار نمیشم خودت بیا همینجا بعد باهم میریم منم رفتم اونجا نزدیکمونن بعد ک از سر ساختمون اومدن نشستن داشتن حرف میزدن ک یکی مادر شوهرمو ببره شیراز چشمشو عمل کنه بعد همون علی گفت مامان جرعت نداره حرف بزنه همه مون سرش داد میزنیم تازه حتی زنا هم سرش زبون دارن ب گوشم رسید یکی از زنا بهش گفت مگه پدرتو بگم و فوش بهش داد😭😭خیلی بهم برخود دیگع نتونستم بمونم کلیدو از شوهرم گرفتم گفتم خستمه و اومدم اونه پیاده از همونجا تا خونه و بعدش گریه کردم ک

بچه ها نخندین🚶‍♀️

بخاطر کاری ک نکردم رفتارشون باهام عوض شد شوهرم ک اومد خونه گریه کردم و بهش گفتم گفت بهش فکر نکن بیخیال(همون موقع ب شوهرم گفتم چنین حرفی نزدم و حرف ک زدم رو گفته بودم)

بچه ها نخندین🚶‍♀️

خوب داشتم میگفتم خیلی اذیت میکرد مادرش بعد خودشو فرشتع میدونست و همش هم سرکوفت بقیه جاری هامو میزد ک اونا خوب بودن چندین سال باهام تو ی خونه زندگی کردن هیچ رفتار بدی نداشتن همه کارامو میکردن ووو درحالی ک شوهرم از اونموقع و رفتاراشون بهم میگفت پشمام میریخت و من بهترین و اروم ترینشون بودم 😭بعد من شوهرم بچع نمیخواست و راضی نمیشد بچه دار شیم میگفت نمیخوام فعلا اوناهم هردقیقه میگفتن ناراس بچه نمیکنه و فلان😭😭

بچه ها نخندین🚶‍♀️

بعد ی روز خیلی خسته شده بودم ب عمو کوچیکم پیام دادم(ب خانوادم هیچی نمیگفتم چون نمیخواستم ناراحتشون کنم) ک عمت خیلی خستم میکنه دیگه نمیکشم😅😅 و حرف زدیم بعد گفت ی روز بهم زنگ بزن بعد من روز بعدش دوباره دعوا و خیلی اذیت کردن شبش یکم از خونه فاصله گرفتم و بش زنگ زدم چون نمیخواستم بشنون شوهرم خونه نبود بعد ی ۲۰ دقیقه ای حرف زدنم طول کشید اونا هم دیدن نیستم فکر کردن بخاطر حرفاشون میخوام بلایی سر خودم بیارم خونه خودشونو برادر شوهرمو گشتن نبودم شروع کردن صدا زدن و منم نشنیدم و وقتی برگشتم شروع کردن ب داد و بیداد کردن تو کجا بودی تو مارو ترسوندی و فلان و بهمان و خیلی حرفای دیگه و باور نکردن داشتم با عموم حرف میزدم😭 روز بعد داخل اتاقمون بودم دیدم مادر شوهرم گفت یعنی فکر میکنی با کی داشت حرف میزد پدر شوهرم گفت باکی با دوست پسرش داشت حرف میزد😭😭😭😭 بعد عموم ب خواهر بزرگه شوهرم زنگ زد گفت (خواهر بزرگش زن پسر عمو بابامه و بهمون نزدیکه تقریبا دختر عاقلیه و چند بار قبلش شوهرم بهش گفت اذیتم میکنن اونم دعواشون کرد)اونم زنگ زد شوهرم دعواش کرد زنگ زد اونا دعواشون کرد ک یعنی چی میخواین تو فامیل ابرومونو بریزین (منطقمون خیلی حرف حرفی هستن و همه همو میشناسن وهمه دنبال اتو کرفتن از هم هستن خانواده شوهرم تو یک شهر دیگه دور هستن کلا از اون منطقه ) زنگ زد من منم گفت چتونه مگه ارثتون پیش همه منم بهش توضیح دادم اونم زنگ زد دعواشون کرد اونا میگفتن ما کاریش نداریم الکی میگع زنگ زدن عموم ک این الکی میگه

بچه ها نخندین🚶‍♀️

من مدرسه میرفتم صبح رفتم مدرسه بعد ظهر ک برگشتم کسی تو حیاط نبود رفتم اتاقمون بعد مادر شهرم گفت فلانی چرا نیومد پدرشوهرم گفت دیگه نمیاد همون راه رفت (فکر کردم میرم خونه بابام قهر و همه چیو بهشون گفتم درحالی ک اصن خبر نداشتم) بعد  بعد ما وسیله خوراکی و اینارو جدا کردیم بردیم اتاق خودمون و همونجا غذا میپختیم میخردیم ولی باز دلم نمی یومد و میرفتم کاراشونو میکردم و براشون غذا میپختم😭خانوادم هیچ نمیومدن پیشم شاید سالی یبار چون جدا نبودم ی بار مامانم اومد بعد اون دعوا اونا ب خودشون شک داشتن فکر کردن اومد گلایع پدر شوهرم خیلی با تلخی و بد اخلاق باهاش حرف میزن درحالی ک ازم پرسیده بود چرا وسایلتون رو جدا کردین گفتم شوهرم صبح زود میره اونا خوابن نمیخوام بیدارشون کنم برا صبحانه

بعد مادر گفت هرچی بین خودتونه برا خودتون دخترمو اگه سرشو هم ببرین نمیاد ب من نمیگه پس خودتون لو ندید و بعد ی ساعت رفت 😭 خلاصه خیلی سختی کشیدم اون دوسال هنوز وقتی میریم اونجا خونشون برا سر زنی ی ترسی تو تنم هست تا برگردم خیلی میترسم این فقط یکم از سر گذشتم بود تو اون دوسال

بچه ها نخندین🚶‍♀️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792