الان ۳۰ سالمه
یادمه دبیرستانی بودم
مادربزرگم فوت شده بود و همه ی فامیل جمع
با دخترای فامیل داشتیم از صف آقایون رد میشدیم
ناهید(دخترعموی بابام) گفت :
عه این پسر کوچیکه ی شیوا خانومه که
چه قدی کشیده
چقد خوش قیافه ست
با این حرف ناهید نگاهم رفت سمت دانیال
به همون زیبایی بود که ناهید میگفت
قد بلند
چشم و ابروی مشکی
با نگاه جذاب و گیرا
من هیچوقت خودم رو در حد دانیال نمیدونستم
و هیچوقت هم بهش فکر نکرده بودم
اما اون لحظه توی خیالم با خودم گفتم
کاش باهاش ازدواج میکردم و یه دختر خوشگل ازش بدنیا میاوردم و بعدش طلاق میگرفتم...